بریدههایی از کتاب بن لادن؛ پدری که تروریست شد
۳٫۹
(۲۳)
جشن عروسی من مراسم کوچک و گرفته و کمفروغی بود؛ منعقدشده در منزل خانواده ما و کاملا مناسب حال اعتقادات سنتی و امل مردی که زنش میشدم.
plato
آموختم که حظ و لذت بخشیدن وقتی قشنگ به جان میافتد که این قسمت کردن خود شخص را به سختی بیاندازد.
plato
تنها دلیلی که پدرم سلاحش را از سمت چپ نشانه میرفت به خاطر این است که از چشم راست عملا کور است. شاید پدرم عصبانی شود که این راز بهدقت حراست شده را افشا کردهام، ولی این موضوع چیزی بیشتر از حقیقتی که بدون خجالت باید گفت، نیست.
مروارید ابراهیمیان
احمد شاه مسعود شهرهترین رزمنده افغان در سرتاسر دنیاست. پدرش پلیس بود، احمد جوان تربیت و تحصیلات مناسبی میکند و به پنج زبان مسلط میشود. به خاطر موقعیت پدرش، علاقه ویژهای به سیاست پیدا میکند. از سالهای مدرسه با نهضت کمونیستی که میکوشید کشورش را تحت نفوذ قرار دهد به ضدیت برخاسته بود. در عینحال با توسل به اقدامات تروریستی موافق نبود، نظرش این بود که چنین اعمال خشونتآمیزی تنها مایه تباهی و تخریب افغانستان بود. بعد از تهاجم همهجانبه ارتش روسیه، مسعود رهبر مبارزان علیه متجاوزان شده و بزرگترین رزمنده مقاومت میشود.
مروارید ابراهیمیان
وقتی چنین حرف مضحکی را شنیدم سرتاپایم به لرزه افتاد. من تازهسال و مسلما چشم و گوش بسته بودم، منتها اهل تفکر و عقل و منطق بودم که میدانستم میمونها یهودی نبودند و یهودیها میمون نبودند، مسئلهای که هیچ ربطی به دیگری نداشت. بعدا که شنیدم کار پدرم بود که تئوری یهودی/ میمون را به آن کهنهسرباز قبولانده بود، سرگشتهتر هم شدم
مروارید ابراهیمیان
آشپز پدرم آمد پیشم و زیرلب گفت که میمون کوچولوی شیرین مرده بود، اینطور که یکی از افراد پدرم برای کار عازم مزرعه شده بود و دیدن میمون خانگی به خشمش آورده بود. طرف میمون را دنبال کرده و با تانکر آب زیرش گرفته بود. ما حسابی کفری بودیم، سر درنمیآوردیم چطور کسی میتوانست عمدا به چنین موجود کوچک بانمکی صدمه بزند، جانوری که جز ارمغان آوردن شادی و سرگرمی مبرم به زندگی ما کاری نکرده بود. تصورش را بکنید چه شوکی شدیم که فهمیدیم آن رزمنده سابق خوشحال و خندان برای همه تعریف میکرد که بچهمیمون ابدا میمون تشریف نداشتند، بلکه فردی یهودی بود که به دست خداوند به میمون تبدیل شده بود. به تصورش یک یهودی را کشته بود!
مروارید ابراهیمیان
کهنهسرباز دیگری از تعداد زیاد سگهای ولگردی که در محله میپلکیدند چنان به ستوه آمد که گودالی در زمین کند و تلهای ساخت. وقتی سگی به تله میافتاد، بدو میرفت و با میله آهنی به جان حیوان میافتاد و بیشتر به سرش میزد، بعد سگ را میکشید بالا و در ماشینش میانداخت و لاشهاش را به حاشیه بیابان برده و رهایش میکرد. ما ناراحت میشدیم ولی نمیدانستیم چکار کنیم. میدانستیم پدرمان این جنبه کهنهسربازانش را خوش داشت.
مروارید ابراهیمیان
یک سوال کماکان آزارم میداد: چرا پدر خیلی درسخوانده و نرم و ملایمزبانم با چنین اراذل و اوباشی همنشین بود، ولو که آنها به هدف و آرمانش وفادار بودند؟ واقعا نمیتوانستم بفهمم. گرچه اکثر کهنهسربازانی که از روزهای جنگ افغان - روس به پدرم اقتدا کرده بودند، هیچگاه رفتار و سلوک بزهکارانه بروز نمیدادند، البته چند نفری بودند که باید تحت مراقبت میبودند. یکی از آن مردان تولهسگی را کشته بود، در حالیکه دیگری سگی را زنده زنده خاک کرده بود. سومی میمون خانگی دوستداشتنی را له کرده بود.
مروارید ابراهیمیان
پدرمان نظرش بود که پولی نباید در اختیار فرزندانش گذاشته شود، حتی برای خوراکیهای مدرسه. ما برای چیزهای اولیه پول لازم داشتیم، ولی او میگفت: «خیر. باید تحمل کنید و بسازید. ضعف و گرسنگی آسیبی به شما نمیزند.»
مروارید ابراهیمیان
مرگ مسلمانان برای ما دریغ و تاسف به همراه داشت، مرگ آفریقاییها به چشم نیامد و مرگ آمریکاییها جشن گرفته شد. جوانتر از آن بودم که نهایت دیوانگی چنین تفکری درک کنم.
مروارید ابراهیمیان
عقیدهای داشت که مورد قبول فرزندانش نبود، ولی البته ما اجازه مخالفت با پدرمان را نداشتیم. اگر اعتراضی میکردیم، امکانی برای بحث و گفتگوی آرام بین پدر و پسر نبود. عوضش، بیسروصدا دستور میداد بیاییم و کتک نوش جان کنیم. عصای چوبیاش سلاح دلخواهش بود، ولی پیش میآمد موقع زدن پسرانش چنان هیجانزده میشد که عصای سنگین میشکست. عصایش که دو تکه میشد، میپرید یکی از صندلهای ما را از جلوی در برمیداشت و با آن میزدمان. برای پسران اسامه بنلادن مسئله پیشپاافتادهای بود که پشت و پایشان پوشیده از رد و ورمهای قرمز باشد.
مروارید ابراهیمیان
ضمن اینکه پدرم همچنان ملزم و متقاعد بود ما بهعنوان مسلمان باید تا جای ممکن ساده و بیتکلف زندگی کنیم، وسایل راحتی و رفاه و تسهیلات مدرن را تحقیر میکرد. با اینکه اجازه استفاده از لامپ و روشنایی برقی را در ویلایمان داشتیم، استفاده از یخچال، اجاق برقی، یا سیستمهای گرمایشی یا سرمایشی برای همه قدغن بود. باز مادر و خالههایمان مجبور بودند برای خانواده بزرگمان روی اجاقگازهای سفری پختوپز کنند و با وجود آبوهوای داغ سودان، همگی بدون دستگاه تهویه مطبوع در رنج و زحمت بودیم.
مروارید ابراهیمیان
واقعیتش، منطقه جنوب خارطوم تا مرز اتیوپی از نظر همگان بهعنوان سبد نان سودان شناخته میشد. همان ناحیهای که پدرم مزارع فراوانی داشت و انواع و اقسام سبزیجات و آفتابگردان کشت میشدند. او درگیر فعالیت ساختوساز، کشاورزی و پرورش اسب نیز بود.
مروارید ابراهیمیان
بهیقین طی آن سالهای سودان پدرم درگیر علایق تجاری زیادی بود. یکبار با این حرفش به حیرتمان انداخت: «الان سودان خانه و وطن ماست. من عمر و زندگیام را در این سرزمین سر میکنم.» خاطرم هست از شنیدن حرفش چه حال عجیب و غریبی پیدا کردم، برایم سوال بود چطور وقفه و جدایی دائمی از موطن و زادگاهش را تاب میآورد. پدرم اما با وجود خدمات صادقانه و وفاداریاش که حالا نسبت به سودان داشت، هموغمش این هدف شده بود که کشور ضعیف و فقیر را به استانداردهای نوین برساند. از دوره خودش در عربستان، رونق اقتصادی واقعی را به چشم دیده بود و حالا این موفقیت و کامیابی را برای سودان میخواست.
مروارید ابراهیمیان
از فوریه ۱۹۹۰ سخنان درشت از عراق به سوی شهر کویت و ریاض روانه میشد، از جانب صدام حسین دست از نقد شستهای که میخواست کویتیها و سعودیها از ۴۰ میلیارد دلاری که برای جنگیدن با ایرانیها به او قرض داده بودند، بگذرند.
plato
حجم
۵۱۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
حجم
۵۱۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان