بریدههایی از کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباسعلی باقری
۴٫۳
(۶۲)
میگویند:
ـ ترکش آمد!
میخواهم سرم را بدزدم تا ترکش نخورد! وقتی میبینم همه با خیال راحت نشستهاند، حرکتی نمیکنم و منتظر ترکش نمیمانم. حالا دستگیرم میشود که به نان خشک میگویند: ترکش! علت این نامگذاری را که میپرسم، پاسخ میدهند:
ـ آن قدر سفت و خشک است که اگر به طرف هر کس پرت شود، او را زخمی میکند!
چند کاسه آب هم میگذارند وسط. برادران رزمنده نانهای خشک را توی آب میزنند و میخورند. من هم امتحان میکنم. راستش، خیلی خوشمزه است!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
استراحت من زمانی است که ماشین ترکشخوردهای توی این پادگان روی زمین نمانده باشد!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
شب، سایه سنگین تاریکی توی زمین و زمان پخش میشود. باز هم حاجحسن از کتاب میگوید و شیرینی مطالعه
منمشتعلعشقعلیمچکنم
توی عقدنامه باید بنویسی اختیار طلاق پای دخترم است!
من هم گفتم:
ـ دختری که از حالا به فکر طلاق گرفتن است، برایم زن خانه نمیشود!
از مراسم خواستگاری بلند شدم و گفتم:
ـ نه، من نیستم. این وصلۀ تن ما نیست!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
وقتی از او میپرسی، آیا به فکر شهادت هم بودی؟ پاسخی غریب میشنوی:
ـ آن قدر کار زیاد بود که من هرگز وقت نداشتم به شهادت فکر کنم! از خدا خواستم همین طور که با گروهم سالم میروم، سالم هم برگردم تا پس از دیدن همسر و فرزندانم، انرژی بگیرم و باز هم به جبهه بیایم و کار کنم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
فنیکار هستیم. میخواهم نیرو به جبهه ببرم، باید چه کسی را ببینم تا جویا شوم کجا نیرو نیاز دارد؟
مسؤولی اینجا هست که پاسخ میدهد:
ـ شما گروهتان را ببندید، متعاقباً اعلام میکنیم.
شعار و کارم این شده که به تمام اتحادیهها، دوستان، آشنایان و مغازهدارها سر بزنم و بگویم:
ـ کیست حسین زمان را یاری کند؟ اگر ماشینی در جبههها خراب شود، فقط یک فنیکار میتواند چرخش را بچرخاند. به صافکار، شیشهبر، آهنگر، مکانیک و باطریساز نیاز مبرم داریم. بشتابید که جبهه پذیرای شماست! دارم میروم، شما هم میآیید؟
3741
پدربزرگم دختری برایم دید که رفتیم و نشد؛ چون پدر دختر به من گفت:
ـ توی عقدنامه باید بنویسی اختیار طلاق پای دخترم است!
من هم گفتم:
ـ دختری که از حالا به فکر طلاق گرفتن است، برایم زن خانه نمیشود!
از مراسم خواستگاری بلند شدم و گفتم:
ـ نه، من نیستم. این وصلۀ تن ما نیست!
حیدر
سالها میگذرد ولی هنوز هم به مردم شهر و کشورم فکر میکنم؛ به مردمی که هر چه داشتند، نثارمان کردند. ما همگی به روز رهایی فکر میکنیم؛ روزی که از قید استکبار جهانی آزاد شویم... .
hossein yousefzade
ـ این توپ ۱۲۶ هم همان مشکل را دارد، میتوانی درست کنی؟
من که تازه گرم شدهام، میگویم:
ـ اگر خدا بخواهد، بله.
کشویی آن را هم درست میکنم. هنگامی که میآید تا از آن هم بازدید کند، میخندد و میگوید:
ـ به عمرتان فکر میکردید توپی را راه بیاندازید؟!
من هم خندهام میگیرد و خستگی امروز فراموشم میشود:
ـ خیر، ابداً!
میرود و من هم پشت سرش راه میافتم. با پرحرفی، از جبهه میگوید و توپ و تانک و خط آتش و توپخانه. یکریز و تند حرف میزند؛ انگاری کنترات حرف قرارداد بسته باشد! نمیدانم بو برده دوره سربازی رفتهام یا نه؟ مطمئنم که نمیداند. داریم از روی سنگها و خاکها میگذریم. یک دفعه میگوید:
ـ میخواهی خط آتش را ببینی؟
قبول میکنم. راستش، بدم نمیآید. به هیجان دیدنش از نزدیک، میارزد.
میخواهد من را به توپخانه ببرد.
3741
ـ به نظرم چوپان کاردان و حاذقی میآید. دور پای بعضی از گوسفندها را بسته است که گم نشوند.
شهبازی با ناراحتی و کنجکاوی نگاه میکند:
ـ نشان بده! کدام گوسفندها؟
یکی از زبانبستهها را به شهبازی نشان میدهم:
ـ این که چیزی نیست. چندتا از برهها هم نشان دارند تا گم نشوند. چوپان بانظمی است! خوشم آمد.
شهبازی برافروخته میشود. مچبند را از دور پای گوسفندی باز میکند و میگیرد جلوی صورتم:
ـ این مرد، چوپان نیست، جاسوس است. منافق است! این هم نشان نیست، یک درجه است که مسافت راه را نشان میدهد و اطلاعات را ضبط میکند! برهها کجا هستند؟ درجههای بعدی هم... .
شهبازی همین طور یک ریز از جاسوسیها میگوید و من با وحشت به چوپان و گوسفندهایش خیره میمانم.
3741
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان