بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری | طاقچه
کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری اثر محبوبه معراجی‌پور

بریده‌هایی از کتاب عباس دست طلا: داستانی از زندگی حاج عباس‌علی باقری

انتشارات:فاتحان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۶۲ رأی
۴٫۳
(۶۲)
من سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. پیرمردی کنارم می‌نشیند: ـ برای پسرت آمده‌ای؟ از ته گلو پاسخ می‌دهم: ـ بله، پدرجان‌! گفتند شهید شده. می‌گوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت می‌دهم و می‌پرسم: ـ توی همین جنازه‌هاست؟ پاسخ می‌دهد: ـ نه، سه‌ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده‌ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده! اشک‌های روانش را که روی گونه‌هایش می‌بینم، غم خودم را فراموش می‌کنم؛ با این حال، دلداری‌ام می‌دهد: ـ بی‌تابی نکن، داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند؛ پسر من و شما ندارد. عجب صبر و تحملی دارد این پیرمرد؟! از خودم یادم می‌رود و به او فکر می‌کنم.
مهدی میرجلیلی
حالا شده مادرشهید: چشمانش سرخ شده. خوشحالم از این که سر قبر یک تار مویش هم پیدا نشد و به آواز بلند گریه نکر
منمشتعلعشقعلیمچکنم
شناسنامه حسین را نشان می‌دهد: می‌بینم سنش را نوشته‌اند شانزده سال! می‌گویم: ـ دو ماه مانده تا پسرم پانزده‌سالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دست‌کاری شده؟! لب‌هایش را می‌گزد و چیزی نمی‌گوید؛ الا این‌که: ـ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر می‌آیید، راستش را به منزل‌تان بگویید!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
حسین به من نزدیک می‌شود: ـ می‌خواهم بروم خط! نگاهش می‌کنم. هنوز پشت لب‌هایش سبز نشده. توی چشم‌هایش دنیایی حرف دارد؛ حرف‌هایی که من ازش سر درنمی‌آورم: ـ تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی! می‌گوید: ـ نه بابا! من راستی راستی می‌خواهم بروم بجنگم. می‌گویم: ـ پسرم! میوۀ‌دلم! کاری که تو می‌کنی، اگر از جنگیدن بیش‌تر نباشد، کم‌تر نیست. آن‌قدر با شرم و حیا و مظلومانه نگاهم می‌کند که دیگر نمی‌دانم چه بگویم؟! سرآخر، می‌گویم: ـ باشد، الان کارت را تمام کن تا برگشتیم تهران، مادرت را راضی کنی. در ضمن مهرماه نزدیک است. با مدرسه‌ات چه می‌کنی؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
واقعاً که این بچه‌بسیجی‌ها چه دلی دارند؟! شیرند، به خدا!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
برای پسرت آمده‌ای؟ از ته گلو پاسخ می‌دهم: ـ بله، پدرجان‌! گفتند شهید شده. می‌گوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت می‌دهم و می‌پرسم: ـ توی همین جنازه‌هاست؟ پاسخ می‌دهد: ـ نه، سه‌ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمده‌ام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
پیرزنی که متوجه می‌شود ماشین‌ها اهدایی جبهه است، بزش را می‌آورد. حیوان روی دست‌های لرزانش جنب و جوش می‌کند. چین و چروک‌های زیاد چهره‌اش نشان می‌دهد سنش بالای هشتاد سال است. با صدایی لرزان بز را مقابل ما می‌گیرد و بریده، بریده می‌گوید: ـ یک... پسر داشتم... رفت جبهه و ... شهید شد... از مال دنیا فقط ... همین یک بز ... را دارم. می‌خواهم پیش پای‌تان... قربانی کنم!
منمشتعلعشقعلیمچکنم
تا لحظه عقد، نامزدم را ندیده بودم! خدا خدا می‌کردم که دختر زیبایی باشد! آقای باقی که عقدمان کرد، تازه توانستم چهره‌اش را ببینم. با صدای بلند گفتم: ـ خدایا شکرت! همسرم علت رفتارم را که پرسید، گفتم: ـ همه‌اش رویت را کیپ گرفته بودی. هر بار خواستم صورتت را خوب ببینم، نشد. با خودم می گفتم الان است که کمی رویش باز شود و چهره‌اش را ببینم، اما هیچ وقت رویت باز نشد و نتوانستم چهره‌ات را ببینم! حالا که دیده‌ام، خدا را شکر می‌کنم که سرم کلاه نرفته و تو همانی که از خدا خواسته بودم.
منمشتعلعشقعلیمچکنم
من اهل رفتن به جبهه نیستم. بروم بین یک عده جوان چه بگویم؟! خدا را شکر همه چیز دارم. نه، نمی‌روم. بی‌خیال. دیگران بروند. زن عالی و مؤمن، بچه‌های خوب؛ دیگر از خدا چه می‌خواهم؟! خودم هم کم نگذاشته‌ام؛ حتی نمی‌گذارم یک پیچ از ماشین‌های مردم توی گاراژ بماند و با اموالم قاطی شود. هر سال خمس مالم را هم می‌دهم. خدایی کلاهت را قاضی کن! چه کسی از عهده این همه کار برمی‌آید؟
منمشتعلعشقعلیمچکنم
با خودم می‌گویم: ـ خدایا! زنم، چهار تا بچه! تکلیف رضا، تازه سیزده سالش شده. حسین ده ساله را بگو! هیچ کدام‌شان مرد خانه نشده‌اند. منیر که تازه به سن تکلیف رسیده. ‌نرگس را چه کنم؟ تازه چهل روزش شده. این چهار تا بچه را بگذارم پیش مادرشان و بروم؟! کجا؟!
منمشتعلعشقعلیمچکنم

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد