بریدههایی از کتاب روی پاهای خودم
۴٫۳
(۱۴۳)
وقتی دکتر ابی واژۀ مننژیت را به مادرم گفت، او هم مثل بقیه یاد بیماری رایج مننژیت نخاعی افتاد که بیشتر تحت عنوان مننژیت ویروسی شناخته میشود. مرکز کنترل و پیشگیری از بیماریها در آمریکا، پنج نوع مننژیت را شناسایی کرده است که مننژیت ویروسی شناختهشدهترین و شاید کمخطرترین نوع آن است. والدینم اطلاعات بسیار کمی در مورد مننژیت باکتریایی داشتند، اما یک چیز برایشان کاملاً روشن بود؛ اینکه من با مرگ چند قدمی بیشتر فاصله نداشتم. با شنیدن تشخیص دکترها مادرم شروع به گریه کرد و پدرم متعجبتر از آن بود که بتواند سؤالی از دکترها بکند.
زهرا۵۸
این بیماری مانند سرماخوردگی منتشر میشود، بنابراین اگر کسی مثلاً در آسانسور عطسه کند شما را در معرض آن قرار میدهد. بسیاری از افراد ناقل هستند؛ مثلاً از هر چهار نفر یک نفر، ولی همۀ آنها بیمار نیستند. بر اساس آمار انجمن مننژیت، سالانه در آمریکا هشتصد تا هزار و دویست نفر با این بیماری روبهرو میشوند که بیست درصد از آنها نوجوانان و افراد جوان هستند و از بین افرادی که عفونت وارد خونشان میشود، ده تا پانزده درصد در طول بیستوچهار ساعت فوت میکنند و بقیۀ آنها، از هر پنج نفر یک نفر با مشکلاتی مانند آسیبهای مغزی یا از دست دادن کلیهها به زندگیشان ادامه میدهند. مثل همۀ افراد دیگر من نیز فقط در مورد مننژیت شنیده بودم، ولی نمیدانستم که در معرض خطر هستم.
زهرا۵۸
ما فقط انسانهایی نیستیم که تجربههای معنوی دارند؛ بلکه وجودهای معنوی هستیم با تجربههای انسانی.
پیر تیلهارت دی چاردین
زهرا۵۸
سعی کردم صحبت کنم. او متوجه تلاش من برای حرف زدن شد. با سرعت بیرون رفت و برایم قلم و کاغذ آورد. آنها را به من داد. با دستان ضعیفم بهسختی چند کلمه ازجملۀ «شفاعت» را نوشتم. در قسمت پایین صفحه، جملۀ خواناتری نوشتم: به من فرصت انتخاب داده شد و من زندگی را انتخاب کردم.
زهرا۵۸
همینطور که به اطراف نگاه میکردم، چند چیز آشنا دیدم. یکی از نقاشیهایم بالای سرم آویزان بود و تعدادی از عکسهایی که با دوستانم گرفته بودم، در اطراف تختم بود. شمعها و گلهای زیادی هم دیده میشد. آهنگ گروه دیو ماتیوز با صدای کم پخش میشد. وقتی در کما بودم، مادرم و کریستال تعدادی از وسایل موردعلاقهام، ازجمله همین سیدیها را به بیمارستان آورده بودند. آنها از این طریق میخواستند پیوند من را با زندگی حفظ کنند. مادرم حتی گردنبند موردعلاقهام با آویز دانه برفی را که برای تولد شانزده سالگیام به من هدیه کرده بود، به گردنش آویخته بود.
مادرم با صراحت تمام به همه گفته بود: «ما حتی اجازه نمیدهیم کوچکترین موج یا انرژی منفی وارد این اتاق بشود. ما اطراف ایمی را با عشق و انرژی مثبت پر میکنیم.»
زهرا۵۸
به من فرصت انتخاب داده شده است: اینکه میخواهم زندگی کنم یا بمیرم؟
تمام وجودم به غلیان آمده بود، هنوز از زندگی چیزی نفهمیدهام و حالا از من میپرسید که میخواهم بروم یا نه؟
در کسری از ثانیه موجی از خاطرات زمینی بر رویم آوار شد. رایحۀ خوش باران، صدای برخورد امواج به صخرهها، مزۀ نوشیدن آب از شلنگ حیاط و احساس فرو رفتن پاهایم در برف پودری کوهستان. صدای خندۀ مادر، پدر، خواهر و دخترخاله و پسرخالههایم. تمام تجربیات احساسیای که دوست داشتم.
زهرا۵۸
با صدایی آهسته از ته گلو از پدرم خواهش کردم: «میتوانم پاهایم را ببینم؟» او برگههای امضاشده را کناری گذاشت و جواب داد: «عزیزم پاهایت آخرین چیزی است که ما نگرانش هستیم.»
زهرا۵۸
تنها دوست من در آن روزها گیاه پیچکی بود که چند ماه پرورشش داده بودم. مدتها بود با کسی همنشین و همصحبت نشده بودم و تمام دوستانم در کالیفرنیا و پورتلند به دنبال کار رفته بودند. احساس میکردم موقعیت دردآوری دارم و همین کافی بود که بووم... ناگهان بفهمم کار من در سالت لیک تمام شده است.
وقتی در جادۀ پرگردوغبار به سمت محل اقامت خانوادهام رانندگی میکردم، میدانستم مدتی طولانی در وگاس نخواهم ماند. در ذهنم برنامهریزی میکردم که میتوانم برای یک سال کار کنم و حتی تعدادی ماساژدرمانی آزاد انجام بدهم. بعد که به اندازۀ پول پسانداز کردم، به شهر کوهستانی نقلمکان کنم. اسنوبرد را ادامه دهم.
زهرا۵۸
بلافاصله به اتاقم رفتم و شروع کردم به جمع کردن لباسهایم. سعی کردم تمامی وسایلم را در تویوتای خودم جا بدهم، حتی پیچکی را که چهار متر قد کشیده بود، در صندلی جلو کنار خودم گذاشتم. تمام اثاثیهای که داشتم را پشت ماشین پر کردم. روی سکو یک چک صد دلاری برای صاحبخانهام گذاشتم، بدون حتی یک یادداشت خداحافظی. پشت ماشینم نشستم و به سمت جاده رفتم. مقصد من برایان هد بود. خانوادهام گفته بودند آخر هفته را آنجا خواهند بود.
تقریباً چهار ساعت و نیم بعد، داشتم جلوی محل سکونت پدر و مادرم در برایان هد، به در میزدم.
زهرا۵۸
عارفی بزرگ میگوید: «انسانها را دیدم که بسیار هراسانند، آخر برای چه؟ آنها که چیزی برای از دست دادن ندارند.»
کاربر ۱۱۴۶۷۲۶
حتی تا امروز هم استفاده از این برچسبها را دوست نداشتم. بهندرت از واژۀ معلول یا نقصعضو استفاده کردهام؛ زیرا این کلمات یعنی تو چیزی را از دست دادهای. در شرایطی که من معلول نبودم. من ایمی میشل پردی بودم. همین.
R.R
چرا دائماً به مسائلی بپردازم که نمیتوانستم از آنها مطمئن باشم. بهترین پایگاه من در زمان حال است، برای اینکه از میان همهچیز بهراحتی عبور کنم، باید متمرکز بر عبور از لحظۀ حال باشم. حتی الان هم عدۀ زیادی از من میپرسند، از تصور اینکه قرار بود پاهایت را از دست بدهی افسرده نشدی؟ پاسخ من این بود: «در آغاز نه، اینطور نبود.» عدۀ زیادی از اعضای خانواده و دوستانم تصور میکردند که من در انکار به سر میبرم، ولی من فقط سعی میکردم به مسائل در زمان مقتضی خودشان بیندیشم تا بتوانم روزها را سپری کنم. به خودم اجازه نمیدادم در تاریکی فرو بروم، عمدتاً به این خاطر که برایم خوب نبود در این حس فرو روم. به عبارتی اگر برای خودم گودالی میکندم و در آن میپریدم دیگر هرگز قادر نبودم خودم را بیرون بکشم.
R.R
تصور، فقط یک بذر است و وقتی این بذر با کوشش آبیاری بشود، زندگی ما شکوفا میشود.
همهچیز ممکن است؛ ما این جمله را زیاد شنیدهایم، ولی در زندگی من این جمله فقط مجموعهای از کلمات نبود؛ بلکه یک واقعیت محض بود. زندگی به من آموخت که اگر به اندازۀ کافی مشتاق و علاقهمند باشی و سخت کار کنی، از میان موقعیتهای جانفرسا بلند خواهی شد و حتی در مواردی هم که شرایط را نمیتوانی عوض کنی، دیدگاهت را میتوانی تغییر بدهی.
Mina
من نوع چهارمی از عشق را هم تجربه کردهام و آن عشق به خود زندگی و علاقه به آنچه انجام میدهیم، است. همان احساسی که وقتی در حال انجام کار یا فعالیتی لذتبخش هستیم، در عمیقترین لایههای وجودمان احساس میکنیم. وقتی خودمان را در کاری غرق میکنیم با خلاقیتی تمام دنیای اطرافمان را شکل میدهیم. این همان عشقی بود که راه را برای من روشن کرد. به من انگیزه داد تا از تلاش، رشد کردن و تغییر یافتن دست برندارم.
Mina
یک زندگی پربار، زندگی بر اساس داشتهها و نداشتههایمان نیست؛ بلکه زندگیای است بر اساس آنچه با عشق به این دنیا تقدیم میکنیم.
Mina
هرکدام از ما یک منبع انرژی است و دانستهندانسته، دائماً در حال دادن و دریافت انرژی میباشد. این انرژی قدرت آسیب و همچنین قدرت شفادهندگی دارد و تمامی کارهای آدمی در عمیقترین لایههای وجودشان از دو انگیزه سرچشمه میگیرد. ترس و عشق. نیل دونالد والش در کتاب گفتوگو با خدا مینویسد: «درحقیقت، فقط دو دسته از احساسات وجود دارد و دو لغت در زبان روح آدمی حک شده است؛ ترس که ما را در پوششی پنهان میکند و عشق که ما را برهنه میکند. ترس صدمه میزند و عشق التیام میدهد.»
Mina
زندگی ما بر اساس آنچه برایمان اتفاق میافتد، رقم نمیخورد؛ بلکه بر اساس پاسخهایمان به این اتفاقات است که سرنوشتمان ترسیم میشود. ما همچنین میتوانیم بگذاریم که ناعدالتیها و سختیها ما را به قربانیهایی خشمگین بدل کند یا اینکه علیرغم ندانستن دلیل این اتفاقات دردناک، سعی کنیم معانیای را که ورای این اتفاقات وجود دارد، بفهمیم.
Mina
عمیقاً معتقدم که این جایگاه بهترین و مناسبترین نقطه در چهارراه زندگی من است. تمامی قدمهایی که در این مسیر برداشتهام، حتی سختترین و جانفرساترینشان همگی باید اتفاق میافتادند. حضور همۀ کسانی که از قبل در زندگیام بودند یا بعدها وارد شدهاند نیز بیدلیل نبوده است. هیچچیز بیدلیل نیست، هیچ تصادفی و هیچ اشتباهی. آنها فقط تجاربی برای آموختن هستند، درسهای بزرگی که ما را روبهجلو هدایت میکنند.
Mina
نکتۀ جالب اینجاست که وقتی خودت را مجبور به کاری میکنی، گویی توان مضاعفی به دست میآوری. به خانه که رسیدم قرص مسکّن دیگری خوردم و سه ساعت تمام استراحت کردم. تصمیم خودم را گرفتم. فرقی نمیکند که چقدر درد داشته باشم، به جنگش میروم و کاری را که شروع کردهام تمام میکنم.
Mina
یکی از جملاتی که همیشه دوست داشتم این بود: «رهبرها همیشه در حال یادگیری هستند.» دریک نمونۀ واقعی این جمله بود. او در کارش یک رهبر واقعی بود، ولی هرگز از اینکه چیز جدیدی یاد بگیرد، دریغی نداشت. البته اینکه دریک شخصیت ویژهای داشت، از قبل هم برای من روشن بود، ولی احساس میکردم که او به نیرویی بزرگتر متصل است. ایدههای جدید همیشه در ذهنش جاری بود و احساساتش را صادقانه بیان میکرد. ارتباط انرژی او با کائنات و خدا بسیار گسترده بود. گویی استعداد، ایدهها و تواناییاش هرگز پایانی نداشت.
Mina
حجم
۲۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۳۹,۵۰۰
۲۷,۶۵۰۳۰%
تومان