بریدههایی از کتاب روی پاهای خودم
۴٫۳
(۱۴۳)
رازِ داشتن یک زندگیِ پربار در این است که آغازهایی بیشتر از پایانها داشته باشیم.
دیوید وینبام
زهرا۵۸
دقیقاً بیست دقیقه در طول اجرای مراسم، توانستم روی پاهای خودم بایستم و از خوشحالی اشک میریختم.
بعد از پایان مراسم نوبت مهمانی شب بود. با گروه ارکستر که پدرم ترتیب داده بود، حسابی به مهمانها خوش گذشت و من هم توانستم کموبیش برقصم؛ همانطور که چند شب قبل با پدرم رقصیده بودم.
بسیاری از مهمانها سر میزم میآمدند تا با من صحبت کنند. همگی از راه رفتنم متعجب و ذوقزده شده بودند. یکی از خانمها با تعجب میگفت: «خدای من! ایمی چطور میتوانی راه بروی؟ باورنکردنی است!»
در جواب لبخندی زدم و یاد روزی افتادم که از دفتر کوین بیرون آمدم. چقدر آن روز این اتفاقات به نظرم بعید بود و الان بعد از گذشت دو هفته از آن روز، تصمیمات جدیام توانسته بود، تفاوت زیادی برایم ایجاد کند.
زهرا۵۸
من به کمک جان که یک بازویم را گرفته بود و جک که بازوی دیگرم را گرفته بود، شروع کردم به راه رفتن. چشمان مهمانان به ما سه نفر دوخته شده بود. من دستهگلم را محکم گرفته بودم و قدمهایم را یکییکی میشمردم، یک، دو، سه. با قدمهای مکانیکی آهستهآهسته از ایوان بهسوی محوطۀ چمنکاریشده آمدم، با هشت قدم به راهروی میان مهمانها رسیدم.
قدمهایم بسیار آهسته بود، به آن زیبایی که میخواستم نبود، حتی مجبور شدم چند لحظه توقف کنم چون احساس درد میکردم، ولی به رفتن ادامه دادم و وقتی به محراب رسیدم، صورت بسیاری از مهمانها از اشک خیس شده بود.
زهرا۵۸
بهآهستگی ایستادم و پدرم من را به سمت خودش کشید. دستان همدیگر را گرفتیم و با ریتم موسیقی شروع به جلو و عقب رفتن کردیم. مادرم بهسرعت شروع به فیلمبرداری کرد. او هیجانزده گفت: «اوه ایمی قبل از اینکه راه برود دارد میرقصد!» همینطور که مشغول رقصیدن بودم، نگاهی به صورت خواهرم انداختم. او با تعجب گفت: «اوه خدای من ایمی! نگاه کن، تو داری میرقصی!»
آهنگ که به پایانش نزدیک میشد، چشمان من هم پر از اشک شد. بله کارم را بهخوبی انجام داده بودم. ناباورانه زمزمه میکردم: «قدم بزرگی برداشتهام، توانستم یک آهنگ کامل را تا پایان برقصم.»
زهرا۵۸
سه یا چهار نفر در اتاق انتظار حضور داشتند که با ورود من همگی نگاهی کنجکاوانه به پاهایم انداختند. کمی خجالت کشیدم. دلم میخواست فریاد بزنم: من یک معلول نیستم، من یک ماساژور و اسنوبردباز هستم، ولی سعی کردم آرام بمانم.
زهرا۵۸
«گذشته، هیچ غلبه و قدرتی بر زندگی امروز شما ندارد.»
زهرا۵۸
ایمان یعنی برداشتن قدم اول، حتی وقتی کل مسیر را نمیبینی.
مارتین لوترکینگ
زهرا۵۸
من هرروزه بیش از صد ماهیچه، رباط و استخوان را به کار میگرفتم تا راه بروم، روی پلهها جابهجا بشوم، تعادلم را حفظ کنم، بلند بشوم و بنشینم و حتی بخزم. برای هر جابهجایی کوچکی حتی نیاز نبود که اندکی فکر کنم. درواقع پای آدمیزاد یک شاهکار مهندسی و هنری است. ناگهان یاد حرف لئوناردو داوینچی افتادم که میگفت: «من دیگر آن شاهکاری را ندارم که به من کمک کند و روی زانوهایم نگهم دارد.»
زهرا۵۸
همچنان که به تخت اتاق عمل نزدیک میشدم، سه هدف را در ذهنم مرور میکردم و حتی آنها را بهاینصورت فهرست کردم؛
مورد اول: من هرگز احساس بیچارگی نخواهم کرد. من آن روز در عمل جراحی سختی که داشتم ممکن بود جان خود را از دست بدهم، ولی به من فرصت انتخاب داده شد و تصمیم گرفتم که بمانم. من هرگز یک قربانی نیستم.
مورد دوم: من در فصل آینده اسنوبرد بازی خواهم کرد. از زمانی که اسنوبرد را شروع کرده بودم، حتی یک فصل آن را از دست نداده بودم. الان نیز نمیخواستم آن را از دست بدهم. نمیدانم چگونه و چطور، ولی انجامش خواهم داد.
مورد سوم: پس از اینکه از عهدۀ این کار برآمدم، آن را با دیگران قسمت خواهم کرد و شاید به بقیه کمک هم بکنم. خودم را تصور کردم که داستان را برای دیگران بازگو میکنم.
زهرا۵۸
من کاملاً آماده شده بودم. آماده بودم تا بیمارستان را ترک کنم، آماده بودم تا دیگر هیچ سوزنی به بدنم فرو نرود، آماده بودم تا از شر این پاهای بدرنگ خلاص بشوم و پاهای جدیدی را بپذیرم و آماده بودم که زندگیام را چه آسان چه سخت ادامه بدهم.
زهرا۵۸
همان روز عصر یکی از دوستان اسنوبردبازم، بِرد، به دیدنم آمد. وقتی به او گفتم دکترها هر دو پایم را قطع خواهند کرد، بعد از مکث و نگاهی کوتاه به پاهایم گفت: «میدانی ایمی، دستکم موقع اسنوبرد بازی کردن دیگر پاهایت یخ نخواهند زد.» هر دو از این حرف به خنده افتادیم.
زهرا۵۸
کریستال درست میان تدارک مراسم عروسیاش بود، بعد ناگهان همهچیز برای او و نامزدش متوقف شد. او لباسش را خریده بود و لیست مهمانانش را کامل نوشته بود. کلی هزینه کرده بود وحتی زمان عروسی را برای ۱۵ اکتبر مشخص کرده بود.
زهرا۵۸
هیچ تصوری از این دارید که کنار کسی بایستید که عاشقش هستید و نظاره کنید که وی با یک فاجعه دستوپنجه نرم میکند؟
زهرا۵۸
بهترین پایگاه من در زمان حال است، برای اینکه از میان همهچیز بهراحتی عبور کنم، باید متمرکز بر عبور از لحظۀ حال باشم.
زهرا۵۸
چرا دائماً به مسائلی بپردازم که نمیتوانستم از آنها مطمئن باشم.
زهرا۵۸
یک پیچ خطرناک در جاده به معنای پایان نیست؛ مگر آنکه شما نتوانید بپیچید.
هلن کلر
زهرا۵۸
آیا عبور از خط به معنای یک بیداری معنوی است؟ و اگر اینطور است، زندگی من چه تفاوتی خواهد کرد؟ چرا به من فرصت دوباره داده شده است؟ نمیدانستم اصلاً جوابی برای تمام این سؤالات پیدا خواهم کرد یا نه؟ فقط میدانستم این فرصت دوباره را به زندگی معناداری تبدیل خواهم کرد.
زهرا۵۸
چقدر زندگی ما شکننده است و به مویی بند است. همهچیز فقط با چشمبرهمزدنی و شاید به اندازۀ یک نفس کشیدن کوتاه میتواند زیرو رو شود. همهچیز.
زهرا۵۸
معلم هنر سابقم، خانم لایل به دیدنم آمد. مادرم به او در مورد شفاعتکننده و رؤیایی که دیده بودم گفته بود و او که بسیار انسان معنویای بود، در جواب گفته بود: «اوه خدای من! من معنای این کلمه را میدانم، او در واقع درمانگر ایمی است.» او چند روز بعد با تعدادی کتاب که دربارۀ شفای ناگهانی و معجزهوار افراد بود بازگشت. مادرم کتاب را باز کرد و چند صفحۀ اول آن را برایم خواند: «این افراد کسانی هستند که در زندگیشان تجارب نزدیک به مرگ و تهدیدکنندۀ زندگی داشتهاند و پس از بازگشت به این دنیا معتقدند، این قدرت را دارند که دیگران را درمان کنند و سلامتیشان را بازگردانند.» من و مادرم متحیرانه به هم نگاه میکردیم، آیا اتفاقی که برای من نیز افتاده بود، من را به یک شفاعتکننده یا درمانگر بدل کرده بود؟ نمیدانم! اما این را بهخوبی به یاد داشتم که چندی پیش با مردی ملاقات کرده بودم که من را به رفتن در این راه بسیار تشویق کرده بود.
زهرا۵۸
دکتری که مسئول من نبود در آسانسور به آنها گفت: «میدانستید که برای این بیماری واکسن وجود دارد؟»
مادرم فریاد زد: «چی؟ یعنی از تمام این مسائل میشد پیشگیری کرد؟»
مننژیت یک عفونت وحشتناک است و البته نوعی که من به آن مبتلا شدم بدترین نوع بود. بهمحض اینکه باکتری وارد جریان خون بشود، سمی ترشح میکند که هر بیست دقیقه دوبرابر میشود. نشانههای مننژیت که در طول دو سه روز پس از ابتلا دیده میشوند، عبارتند از؛ تب، خشکی گردن، لرز و تهوع. این علائم بیشتر شبیه آنفولانزاست، ولی چیزی که باعث کشنده بودن این بیماری میشود این است که اکثر افراد اول متوجه نمیشوند که چقدر بیماری جدی است.
زهرا۵۸
حجم
۲۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۳۹,۵۰۰
۲۷,۶۵۰۳۰%
تومان