بریدههایی از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان
۴٫۵
(۱۳۰۳)
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
حسین اسدی
ـ تو میتونی به بیانصاف بودنت ادامه بدی، دایانا. اما من دیگه نمیتونم نسبت به تو بیتفاوت باشم.
meghdad
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
Sina
من فقط نمیخوام پوریا رو از دست بدم.
ـ از دست بدی؟ چه تعهدی بین شما وجود داره که نمیخوای از دستش بدی؟
مدتی در سکوت به او نگاه میکنم. واقعاً چه تعهدی میان ما وجود دارد؟ من به محبت پوریا ایمان دارم اما نمیدانم این محبت تا چه زمانی باقی میماند. اگر پای دیگر منافع پوریا در میان باشد، او چه میکند؟ باز هم به این دوستی پایبند میماند؟
پرنیان
سرگذشت آب و آتش
مهرگان
نویسنده: بهار برادران
انتشارات پر
FATEMeh
اهمیت جملات فقط به مفهومشون نیست. بستگی داره که چه کسی چنین جملهای رو میگه.
Mesoul
ـ در هوای سرد پاییز
زیر شاخههای بلند بید
چون خاطرات سبز دیروز
فردای روشنمان
از نو نوشته میشود
در شب تاریک مهرگان
زیر درخشش پنهان ماه
چون دانههای سرخ انار
روح زیبایمان
در هم آمیخته میشود
در پناه اهورامزدای پاک
اینبار به دستان تو
چون فرهنگ جاودان ایران
قدرت جهانیمان
باز هم تکرار میشود
لیانا
پدرم همیشه میگه اگر زمانی احساس کردی تو زندگی مشکلی نداری و همهچیز داره به خوبی پیش میره، بدون که داری در مسیر اشتباه حرکت میکنی.
تبسم
میدونی دیبا، اهمیت جملات فقط به مفهومشون نیست. بستگی داره که چه کسی چنین جملهای رو میگه.
تبسم
مهرگان روز مهرورزی است،
روز تحکیم دوستی و محبت.
مهرگان روز شماست!
شما که مهربانی را خوب میشناسید...
مهرگانتان پر از مهر و شادی
Ami
ـ داری مثل همیشه سخت میگیری.
ـ تو هم داری مثل همیشه زیادهروی میکنی.
ghazal13801002
برام خیلی باارزشه. نمیدونم الآن چی باید بگم.
ـ میتونی تشکر کنی.
چشمانم جمع میشوند. لبخندی چهرهام را میپوشاند. نگاهش میکنم و ناخودآگاه نامش را بر زبان میآورم:
ـ پوریا!
ـ تشکر خوبی بود!
هر دو میخندیم. من با صدایی آرام و او کمی بیپروا. گردنبند را در جعبه میگذارم و در جعبه را میبندم. خوشحالی و شگفتیام، تبدیل به ترس و نگرانی میشود.
🌼Melika🌼
شاهزاده دست راستش را بلند میکند. لحظهای دستش را در هوا نگه میداد و سپس آن را جلو میآورد. گوشهٔ روسریام را در دست میگیرد و به طرف صورتم میآورد. آن را آرام روی گونهام میکشد. دستش در کنار صورتم متوقف میشود. سرم را بلند میکنم. صورتش را که درست بالای سرم قرار گرفته است، میبینم. چشمانم در چشمانش که به من خیره شدهاند، میافتد. همان چشمان درشت مشکی که با وجود غمی که اینبار هم در خود دارند، برق میزنند. دیگر صدای قلبم را نمیشنوم. میخواهم سرم را پایین بیاورم اما
🌼Melika🌼
به انار که در فاصلهٔ یک قدمیام روی زمین قرار گرفته است، نگاه میکنم. شاهزاده به سمت آن میرود. او را دنبال میکنم. تلاش میکنم پیش از او برای برداشتن انار خم شوم، اما او پیشقدم میشود. انار را از زمین برمیدارد. هر دو صاف میایستیم. میگویم:
ـ ببخشید. خودم میتونستم برش دارم.
ـ درست نیست یک بانو برای برداشتن چیزی خم بشه. به خصوص در جایی که مردان زیادی حضور دارن.
به انار نگاه میکنم. با دست راستش آن را نگه داشته است. انار را جلو میآورد. دستم را دراز میکنم تا آن را بردارم. اما دستش را عقب میکشد. پرسشگرانه به او نگاه میکنم. میگوید:
ـ اصلاً تغییر نکردید. هنوز هم پنهانی میوههای مخصوص تزیین سفره رو برمیدارید. حتی بین میوهها باز هم انار رو انتخاب میکنید. ـ لبخندی بر لبانش مینشیند. ـ تازه دوباره هم از دستتون میافته.
سرم را خم میکنم و بیصدا میخندم.
🌼Melika🌼
هر زمان تو زندگی سختی و مشکلی نبود...
ـ بدون که داری تو مسیر اشتباه حرکت میکنی.
rozhpari94
اگر زمانی احساس کردی تو زندگی مشکلی نداری و همهچیز داره به خوبی پیش میره، بدون که داری در مسیر اشتباه حرکت میکنی.
مندوستدارکتابم
نه. اتفاقی نیفتاده.
ـ پس چرا انقدر حواست پرته؟
ـ شاید چون ذهنم درگیره.
مندوستدارکتابم
تا وقتی که ایرانی هست، مهرگان هست و تا وقتی که مهرگان هست؛ ایرانی، ایرانی باقی خواهد ماند.
Sheida
ـ پس خدا به کمک امشاسپندان نیاز داره.
ـ نه. اصلاً نیازی وجود نداره. اونها مظهر صفات خدا هستن. با شناخت امشاسپندان میشه به خدا رسید.
mehregan
ـ یعنی زرتشتیها همهشون تنها یک خدا رو میپرستن؟
ـ دقیقاً! فقط اهورامزدا.
ـ پس آناهیتا و آذر و بقیهٔ خدایانی که میپرستید، چی؟
ـ اونها خدا نیستن. جزو امشاسپندان یعنی یاوران خدا به حساب میان. میشه گفت که به نوعی فرشتگان اهورامزدا هستن. ما هم اونها رو مثل اهورامزدا نمیپرستیم. فقط عبادتشون میکنیم.
mehregan
حجم
۴۷۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۲۸ صفحه
حجم
۴۷۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۲۸ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰۵۰%
تومان