بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان | صفحه ۹۷ | طاقچه
کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان اثر بهار برادران

بریده‌هایی از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان

انتشارات:انتشارات پر
امتیاز:
۴.۵از ۱۲۶۹ رأی
۴٫۵
(۱۲۶۹)
ا انگار زندگی سخت‌تر و بی‌رحم‌تر از اونه که سخاوتمندانه رویاهامون رو برآورده کنه. حقیقت اینه که رویاهای ما در کنار هم پر از تناقضه. این دنیا پر از تناقضه.... رویای من و بانو نازآفرین رو در کنار هم ببین. سرنوشت ما مقابل هم نوشته شده. حالا قدرت و پادشاهی رو هم به سرنوشت ما اضافه کن. می‌بینی چقدر پیچیده میشه؟ ـ صحبت‌های ملکه را به یاد می‌آورم. ـ من برای قدرت تو فقط... یک مانع هستم. تو هم پادشاهی رو بیش از هرچیزی در این دنیا می‌خوای. دلم می‌خواد به چشم‌هات نگاه کنم و بگم پوریای من! تو انقدر بزرگ هستی که بتونی هم من و هم پادشاهی رو با هم داشته باشی. دلم می‌خواد ازت بخوام که برای داشتن من بجنگی اما... می‌ترسم. از اینکه تو رو این‌طور درمانده ببینم، می‌ترسم. از اینکه به خاطر من اذیت بشی و ولیعهد بودنت به خطر بیفته، بی‌اندازه می‌ترسم. – اشکی روی گونه‌ام می‌افتد. ـ رها کردن تو سخت‌ترین کاره و موندن در کنارت سنگدلانه‌ست.
fatemeh_z_gh09
چرا انقدر بداخلاق شدی؟ دوست دارم خوشحال باشی. ـ آره. من باید از اینکه تو نمردی خوشحال باشم؛ از اینکه مادرم تو رو جادو کرده، از اینکه برای اولین بار سر ملکه نیوان فریاد کشیدم... من باید خوشحال باشم که...
fatemeh_z_gh09
خیلی زود به همراه موبد آذرمهر برگشتن. وقتی موبد شما رو دیدن، متوجه شدن شما رو جادو کردن. ولیعهد همون لحظه اسم ملکه رو آوردن و از عمارت خارج شدن. هنوز هم برنگشتن. ـ خیلی نگران بود؟ ـ خیلی زیاد بانو! نمی‌تونم بگم چقدر!  ـ همین الآن به قصر برو و به پوریا خبر بده که من حالم خوبه. ـ شما که حال‌تون خوب نیست. ـ خوب میشم. ـ کار ملکه‌ست، نه؟ ـ این‌طور فکر می‌کنم. ـ امیدوارم ولیعهد خسرو کاری کنن که ملکه برای عذرخواهی، همین‌جا به دیدن شما بیان و... ـ گیتی!
fatemeh_z_gh09
. به موبد آذرمهر نگاه می‌کنم و می‌پرسم: ـ من چی شدم؟ ـ جادوی سیاهه بانو. اما نترسید. از بین میره. ـ من هنوز... نمی‌تونم دست و پام رو تکون بدم. ـ شما اهل عبادت و نیایش هستید. از اهورامزدا کمک بگیرید. سیمین پیاله را به دهانم نزدیک‌تر می‌کند. سرم را کمی کج می‌کنم و می‌پرسم: ـ توی پیاله... چی نوشته شده؟ ـ فقط با جادوی سفید می‌تونیم جادوی سیاه رو از بین ببریم.
fatemeh_z_gh09
گردنم را صاف می‌کند و پیاله را جلوی صورتم نگه می‌دارد. نگاهی به درون آن می‌اندازم. روی آن علامت‌هایی وجود دارد که معنایشان را نمی‌دانم. به یاد همان پیالهٔ شربت می‌افتم؛ به یاد ملکه و آخرین خاطره‌ای که قبل از بی‌هوش شدن در ذهن دارم.
fatemeh_z_gh09
موبد آذرمهر گفت باید صبر کنم تا اثر جادو از بین برود. اما کدام جادو؟ به راستی ملکه مرا جادو کرده است؟ موبد از روی صندلی بلند می‌شود. به من نگاه می‌کند. لبخندی بر لب می‌آورد و می‌گوید: ـ بانو دایانا. اوستا را می‌بندد. آن را روی صندلی می‌گذارد. به طرف سیمین برمی‌گردد و می‌گوید: ـ این آب رو باید بنوشن. کمک‌شون می‌کنید
fatemeh_z_gh09
تنها می‌توانم انگشتانم را کمی تکان دهم. به سختی پاسخ می‌دهم: ـ دستم... سرم... تمام بدنم درد می‌کنه. ـ موبد آذرمهر؟ سیمین که نامش را صدا می‌زند، او را می‌بینم. با دست راستش اوستا را باز نگه داشته است و در دست چپش پیاله‌ای آبی‌رنگ قرار دارد. زیر لب دعاهایی را زمزمه می‌کند. پس از مدتی پاسخ سیمین را می‌دهد: ـ بله؟ ـ بانو درد دارن.  ـ باید صبر کنن تا اثر جادو از بین بره.
fatemeh_z_gh09
تصویر آن پیاله در ذهنم نقش می‌بندد. طرح‌هایش را به یاد می‌آورم. قبلاً آن‌ها را دور عمارت خورشید خاموش دیده بودم. دقیقاً همان علامت‌ها بود! جملهٔ ملکه در ذهنم تکرار می‌شود. ـ خودت تصمیم می‌گیری که بری. شربتت رو بنوش. ـ ضربان قلبم کندتر و نفس کشیدن برایم دشوارتر می‌شود. تمام توانم را جمع می‌کنم و می‌گویم: ـ پوریا. ـ گیو! برو پزشک قصر رو بیار. ـ پوری...یا. ـ بله؟ ـ مل...که. ـ ملکه چی؟ ـ اون... پیاله. ـ دایانا تو... چشمانم بسته می‌شود.
fatemeh_z_gh09
صورت پوریا را کمی تار می‌بینم. ـ نمی‌تونم کنار بذارم. سرم دوباره تیر می‌کشد. دستانم را دو طرف سرم می‌گذارم و پلک‌هایم را بر هم می‌فشارم. به سختی می‌گویم: ـ راه دیگه‌ای هم هست... اما... تو نمی‌خوای.... ـ تو حالت خوبه؟ کمرم را خم می‌کنم. سرم را هم پایین می‌اندازم. پوریا به سمتم می‌آید. دست چپش را روی شانه‌ام می‌گذارد. سرم را کمی بلند می‌کنم اما درد شدیدتر از قبل در سرم پخش می‌شود. نمی‌توانم ساکت بمانم. می‌گویم: ـ آخ! ـ دایانا؟ پاهایم سرد می‌شوند. انگار آن‌ها را حس نمی‌کنم. دستانم را از روی سرم برمی‌دارم. دست چپ پوریا را محکم می‌گیرم تا بتوانم تعادل خود را حفظ کنم. زانوانم خم می‌شود. پوریا دست راستش را دور کمرم حلقه می‌کند. صدای گیتی را می‌شنوم که نامم را صدا می‌زند.
fatemeh_z_gh09
حقیقت اینه که تو نمی‌تونی خودت رو ملکهٔ یک سرزمین ببینی دایانا. با تعجب به او نگاه می‌کنم. لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: ـ تو به تنهایی می‌تونی بر یک سرزمین پادشاهی کنی! ـ ممنون از تعریف جالبت! ـ جدی میگم. این‌طور بیان می‌کنی که از سیاست بیزاری. اما جزو با سیاست‌ترین آدم‌هایی هستی که در زندگیم دیدم. با محبت مردم رو دور خودت جمع می‌کنی و با قدرت نگه‌شون می‌داری. این بی‌نظیره. تو از قدرت لذت می‌بری دایانا. ـ چه حرف‌های قشنگی!  ـ درست نمیگم؟ ـ درسته اما به این شدت هم نیست. ـ هست. فکر می‌کنم شما زن‌ها، اغلب در سیاست ماهرید.
fatemeh_z_gh09

حجم

۴۷۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۲۸ صفحه

حجم

۴۷۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۲۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان