گفتم که اون لحظه نمیتونستم به خودم فکر کنم.
ـ پس به چی فکر میکردی؟
ـ به اینکه دوستت دارم!
j
در چنین شرایطی، سکوت را ترجیح میدهم. سکوتی که پر از ناگفتههاست
j
ما باید یاد بگیریم بدون اعتماد کردن به آدمها، اونها رو دوست داشته باشیم. فقط وقتی بین مردم باشیم، میتونیم معنای زندگی رو بفهمیم
smnegpf
دوباره به تصویرش نگاه میکنم. ـ چقدر زیبا بودی! درست مثل فرشتهها!
ـ تا به حال برای خودم انقدر ذوق نکردی.
آرام میخندم. بر روی صورت کودکانهاش دست میکشم و میگویم:
ـ به خودت حسادت نکن.
ـ خوبه من هم بگم در دوران کودکی زیباتر بودی؟
ـ همه در دوران کودکی زیبایی خاصی دارن، یک نوع زیبایی کودکانه. ـ نگاهم را از او میگیرم و به نگارهاش نگاه میکنم. ـ چشمهات هیچ فرقی نکردن.
fatemeh_z_gh09
پدرم همیشه میگه اگر زمانی احساس کردی تو زندگی مشکلی نداری و همهچیز داره به خوبی پیش میره، بدون که داری در مسیر اشتباه حرکت میکنی.
ـ چه ترسناک.
ـ ترسناکه اما درسته.
fatemeh_z_gh09
ـ سخت نبود؟
ـ فقط اولی سخت بود.
ـ این وحشتناکه! کشتن آدمها واقعاً وحشتناکه.
ـ اون شب نتونستم بخوابم دایانا.
پوزخندی میزنم. پوریا با تعجب به من نگاه میکند. سرم را به چپ و راست تکان میدهم و میگویم:
ـ خیلی جالبه. پدر من فرماندهٔ جنگه. بعد من تو ذهنم، دارم تو رو سرزنش میکنم که چطور آدم کشتی!
fatemeh_z_gh09
حقیقت اینه که تو نمیتونی خودت رو ملکهٔ یک سرزمین ببینی دایانا.
با تعجب به او نگاه میکنم. لبخند میزند و ادامه میدهد:
ـ تو به تنهایی میتونی بر یک سرزمین پادشاهی کنی!
fatemeh_z_gh09
بانو! شما چند روزه که عجیب شدید. یا با ناراحتی به کنج اتاق نگاه میکنید یا به سقف میخندید. من رو ببخشید اما آدمهای عادی اینطور رفتار نمیکنن.
fatemeh_z_gh09
این مردم مدتهاست که انتظار داشتن پادشاه بزرگی رو میکشن.
fatemeh_z_gh09
دختر فرمانده که تا به حال دست رد به سینهٔ تمام خواستگارانش زده و از ازدواج فرار کرده، در یک نگاه عاشق ولیعهد ایران میشه. هیچکس هم نه، ولیعهد!
fatemeh_z_gh09