بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان | صفحه ۳۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان

بریده‌هایی از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ مهرگان

انتشارات:انتشارات پر
امتیاز:
۴.۵از ۱۳۰۴ رأی
۴٫۵
(۱۳۰۴)
ما باید یاد بگیریم بدون اعتماد کردن به آدم‌ها، اون‌ها رو دوست داشته باشیم.
zahra
در کتابی خوندم که چشم‌ها دریچهٔ روحن.
n re
گذشتهٔ آدم‌هاست که آینده‌شون رو می‌سازه.
zahra
هرچند دوست داشتن کسی که نمی‌توانی او را داشته باشی، غمگین و آزاردهنده است. اما کنار گذاشتن این دوستی و فراموش کردن آن، سخت‌تر به نظر می‌رسد. آ
ماریه امین
دقیقاً. اون تاجر می‌گفت بازتاب تمام افکار انسان‌ها در چشم‌هاست. مهربانی، صداقت، دوستی، غم... همه رو در چشم‌ها میشه دید. می‌گفت چشم‌ها نمی‌تونن رازهای دل انسان رو نگه دارن.
ماریه امین
ـ به نظر من غمناک‌ترین زمان روز، هنگام غروب خورشیده. وقتی روز تموم میشه و باید از خودمون بپرسیم امروز چی کار کردیم. اشتباهات‌مون رو کنار هم بذاریم و خودمون رو سرزنش کنیم. ـ اما برای من، غروب خورشید بهترین زمان روز محسوب میشه. ـ چرا؟ ـ من تمام روز باید ولیعهد ایران باشم. به عنوان ولیعهد دیده بشم، به عنوان ولیعهد قضاوت بشم و مثل یک ولیعهد زندگی کنم. اما وقتی شب از راه می‌رسه، می‌تونم همونی باشم که می‌خوام. این‌طوری دیگه یکی از آدم‌های قصر نیستم. –
ماریه امین
پوریا پوزخندی می‌زند و می‌گوید: ـ بهت گفتم می‌خوامت از خونه بیرونم کردی. میگم دوستت دارم ساکت میشی و هیچی نمیگی... تو بی‌انصافی دایانا، خیلی بی‌انصافی.
کاربر ۲۳۸۹۳۲۰
شمشیرزنی که نمی‌تونه احساساتش رو مهار کنه، یا خودش رو نابود می‌کنه یا اطرافیانش رو.
کاربر ۲۳۸۹۳۲۰
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
arezooqeisary
آذین‌بندی‌های جشن، قصر را یکپارچه به رنگ قرمز و نارنجی درآورده بود و تمام درباریان و اشراف زاده‌هایی که می‌شناختم حضور داشتند. دو خدمتکار به سمت‌مان می‌آیند. به پدر تعظیم می‌کنند و مرا به همراهی با خود دعوت می‌کنند. آرام به پدر می‌گویم: ـ به اجبار اومدم اما ناامیدتون نمی‌کنم. سرم را خم می‌کنم و از پدر فاصله می‌گیرم. به دنبال خدمتکاران به راه می‌افتم. از کنار حوض بزرگ عبور می‌کنیم و پس از گذشتن از یک عمارت، به عمارت ملکه می‌رسیم. به همراه خدمتکاران از پله‌ها بالا می‌روم و پشت در منتظر می‌مانم. ندیمه‌ای که کنار در ایستاده است، حضورمان را اعلام می‌کند. پس از تأیید ملکه، به آرامی وارد می‌شوم.
saba
می‌خوام هدفی برای زندگیم پیدا کنم. هدفی که به اندازهٔ یک رویا بزرگ باشه و بهم آرامش و امنیت بده. شاید اصلاً همین هدف نشون بده که من چه کسی هستم.
رویا
بعید می‌دانم بتوانم در برابرشان مقاومت کنم. من اینجا هم محکوم به شکست هستم.
im lock
غمی را می‌بینم که آشنا به نظر می‌رسد. غمی که برایم آشناست اما نمی‌شناسمش. آشناست و ناشناخته! درست مثل مفاهیم آخرین کلماتی که بر زبان آورده بود.
رویا
اهورا به معنای وجود مطلق و هستی‌بخش است که عالم و هرچه در آن است، چون جان‌مان را آفریده و از او به عنوان خدا یاد می‌شود
رویا
غمی را می‌بینم که آشنا به نظر می‌رسد. غمی که برایم آشناست اما نمی‌شناسمش. آشناست و ناشناخته! درست مثل مفاهیم آخرین کلماتی که بر زبان آورده بود. چشم، روح، زیبایی...، دایانا!
helya.B
ـ در کتابی خوندم که چشم‌ها دریچهٔ روحن.
helya.B
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
helya.B
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد حکیم ابوالقاسم فردوسی اهورامزدا از دو واژهٔ اهورا و مزدا ساخته شده است. در زبان اوستایی کهن، اهورا به معنای وجود مطلق و هستی‌بخش است که عالم و هرچه در آن است، چون جان‌مان را آفریده و از او به عنوان خدا یاد می‌شود. مزدا نیز به معنای حافظه و به یاد داشتن و یا همان دانش و هوش بزرگی‌ست که در لغت خرد خلاصه می‌شود. بنابراین واژهٔ اهورامزدا به معنای دانای بزرگ و هستی‌بخش یا به عبارت دیگر همان خداوند جان و خرد می‌باشد.
helya.B
در شجاعت عقل و فکر هست، اما در جسارت نه. جسور بودن خطرناکه.
کتاب باز
سرم را به سختی می‌گردانم و به دستم نگاه می‌کنم. بی‌هیچ حرکتی در کنار بدنم قرار گرفته است. پاهایم بی‌حس می‌شوند. گرمایی که از دست چپم تا قلبم رسیده بود به سرمای سختی تبدیل می‌شود. سنگینی‌اش را در سینه‌ام احساس می‌کنم. انگار تمام قلبم یخ می‌زند. پوریا همچنان در کنارم ایستاده است اما دیگر هیچ پیوندی میان‌مان دیده نمی‌شود. انگار اصلاً پیوندی میان‌مان وجود نداشته است. پدر نامش را چه گذاشته بود؟ رابطه! آری رابطه. و این لحظه پایان رابطهٔ ماست. دیگر نباید بیش از این، این تحقیر را تحمل کنم. دیگر نباید قلب یخ‌زده‌ام را نادیده بگیرم. پایان ما رقم خورده است. باید بروم. باید زودتر ترکش کنم. هم پوریا را، هم قصر را و هم تیسفون را. من همه‌چیز را رها می‌کنم. آری من می‌روم. اما قبل از رفتن باید آخرین جمله‌ام را بر زبان بیاورم. پوریا اگر دیگر پوریای من نیست، حداقل باید خسرو انوشیروان ایران باشد. قطره‌ای اشک روی گونه‌ام می‌افتد. آرام زیر لب زمزمه می‌کنم: ـ پادشاه بزرگی باش... خسرو انوشیروان. بغضم می‌شکند. قبل از آنکه صدای هق‌هق گریه‌ام در فضا بپیچد، تمام توانم را در پاهایم جمع می‌کنم و به سمت در قصر می‌روم.
ⓝ.ⓗ.ⓩ

حجم

۴۷۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۲۸ صفحه

حجم

۴۷۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۲۸ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان