«داشتم خواب میدیدم. نمیدونم چه خوابی بود، ولی وقتی بیدار شدم حس افتضاحی نسبت به بیداری داشتم. نمیخواستم بیدار شم. وقتی خواب بودم خیلی بیشتر بهم خوش میگذشت و این واقعاً ناراحتکنندهس. تقریباً چیزی مثل یه کابوس وارونه بود، مثل وقتیکه داری کابوس میبینی و از خواب میپری و خیالت راحت میشه. منتها وقتی بیدار شدم کابوسم شروع شد.»
daisy
وقتی میخوای خودتو بکشی حرفزدن خیلی سخته. از هر چیز دیگهای بالاتر و فراتره و حالت ذهنی هم نیست، جسمیه، انگار از نظر جسمی بازکردن دهن و بیروندادن کلمات کار سختیه. کلمات مثل حرفهای آدمهای عادی، روان و هماهنگ با مغزتون بیرون نمیآن. بهصورت تیکهتیکه و مثل یخ خردشدهٔ داخل یخساز بیرون میآن. وقتی پشت لب پایینتون جمع میشن دچار لکنت میشین، پس ساکت میمونین.
آفتاب
بعضی وقتا فکر میکنم افسردگی یه روش کناراومدن با دنیاس. مثلاً بعضی از آدما مست میکنن، بعضیا مواد میکشن، بعضیا هم افسرده میشن، چون کلی مشکل اون بیرون هست که باید باهاش دستوپنجه نرم کرد
markar89
به درک. من قلبمو میخوام.
من قلبمو میخوام، اما مغزم داره ادا درمیآره.
من میخوام زنده بمونم، اما دلم میخواد بمیرم. چیکار باید بکنم؟
markar89
زمان یه مفهومِ ساختهٔ فرده.»
«واقعاً؟ اینو کجا شنیدی؟»
«از خودم درآوردم.»
«مطمئن نیستم درست باشه. ما همهمون تو زمان زندگی میکنیم. زمان به ما حکومت میکنه.»
«من از زمانم جوری که میخوام استفاده میکنم، پس دارم بهش حکومت میکنم.»
markar89
چطور میشه تو این دنیا بزرگ شد و به خودکشی فکر نکرد؟
markar89
کلی دلیل داشتم که خوشحالترین پسر دنیا باشم، اما فقط احساس وحشت داشتم و بدتر و بدتر شدم
markar89
نمیدونم چطور میتونم همزمان هم بلندپرواز باشم و هم اونقدر تنبل.
markar89
اونا قادر بودن هم زندگی کنن و هم رقابت. من موهبتی نداشتم. مامان اشتباه میکرد. من فقط زرنگ بودم و سخت تلاش میکردم. احمق بودم که فکر میکردم این برای دنیا اهمیت داره. بقیهٔ مردم هم تو این حیله دست داشتن. هیچکی به من نگفته بود که من معمولیم.
markar89
و همونطور که اون پایینم فکر میکنم:
تغییر داره اتفاق میافته. تغییر باید اتفاق بیفته، چون اگه به این مدل زندگی ادامه بدی، میمیری
markar89