پاییز زندگیام فرا رسیده بیاینکه بهار را فهمیده باشم. ما اینطوری هستیم. دزدانه زندگی میکنیم، دزدانه آموزش میبینیم، یواشکی کتاب میخوانیم، یواشکی عاشق میشویم و پنهانی شعر مینویسیم و یواشکی میمیریم.
اشک انار
منطق تمام فلسفههای جهان پیش منطق نالههای کودک گرسنه فرو میریزد.
اشک انار
و لاکپشت سکوت میکند و میداند چه وقت سر و افکارش را پنهان کند
Rezvan
خیال حتماً چیزی در برابر حقیقت نیست، بلکه صورت دیگر آن است
شراره
یک بار هنگام لگد کردن پای یک سگ ناگهان عذرخواهانه به سگ گفته بود: «برادرجان ببخشید!»
Rezvan
طلا... طلا... من هم طلا و ثروت را دوست دارم. اما ثروت یعنی آزادی؛ ثروت یعنی زمان؛ ثروت یعنی خریدن کتاب و صفحهٔ گرامافون و سفر یعنی خم نشدن جلوی رئیسم
اشک انار
مگر با افتخار به من نگفتی پدرت زمانی که برای انتخابات کاندید شده بود از تو خواست تا مساوات بین زن و مرد و آزادی زن را در بیانیهٔ انتخاباتیاش بگنجانی؟...
Rezvan
یادش آمد بیش از یک هفته است که حتی برای یک بار هم نخندیده است.
Rezvan
عشقم به ماه کم نشده حتی آن موقع که فهمیدم ستارهای از جیوه و نقره و عاج و عطر نیست بلکه فقط کره خاموش دیگری مانند زمین است، همهاش غبار و صخره و سنگریزه... و چرا عشقم کم نشد؟
Rezvan
مردها نمیدانند زنی که منتظر مرد مورد علاقهاش است، چقدر عذاب میکشد و شک میکند اگر نداند او کجاست! هر لحظه تبدیل به مسیر عذاب به سوی میدان مین تخیلات میشود و هیچچیز نیرومندتر از ذهن زنی که نسبت به مرد خود حس تملک و غیرت دارد نیست...
محمدرضا
و دیگر اینکه زن عاشق احساس عجیب و وحشتناکی در تشخیص حضور زن دیگر در زندگی عشقی خود دارد.
Rezvan
شاید میرود تا مانند بورژواهای دمشق لباسهایش را از بیروت بخرد.
Rezvan
صخرهٔ بلندی را که در ورودی دمشق است پشت سر گذاشت. گویا دلدادهای این نوشته را روی آن کنده است: «مرا همیشه به یاد داشته باش.»
Rezvan