پاییز زندگیام فرا رسیده بیاینکه بهار را فهمیده باشم. ما اینطوری هستیم. دزدانه زندگی میکنیم، دزدانه آموزش میبینیم، یواشکی کتاب میخوانیم، یواشکی عاشق میشویم و پنهانی شعر مینویسیم و یواشکی میمیریم.
اشک انار
منطق تمام فلسفههای جهان پیش منطق نالههای کودک گرسنه فرو میریزد.
اشک انار
و لاکپشت سکوت میکند و میداند چه وقت سر و افکارش را پنهان کند
Rezvan
خیال حتماً چیزی در برابر حقیقت نیست، بلکه صورت دیگر آن است
شراره
طلا... طلا... من هم طلا و ثروت را دوست دارم. اما ثروت یعنی آزادی؛ ثروت یعنی زمان؛ ثروت یعنی خریدن کتاب و صفحهٔ گرامافون و سفر یعنی خم نشدن جلوی رئیسم
اشک انار
عشقم به ماه کم نشده حتی آن موقع که فهمیدم ستارهای از جیوه و نقره و عاج و عطر نیست بلکه فقط کره خاموش دیگری مانند زمین است، همهاش غبار و صخره و سنگریزه... و چرا عشقم کم نشد؟
Rezvan
یک بار هنگام لگد کردن پای یک سگ ناگهان عذرخواهانه به سگ گفته بود: «برادرجان ببخشید!»
Rezvan
مردها نمیدانند زنی که منتظر مرد مورد علاقهاش است، چقدر عذاب میکشد و شک میکند اگر نداند او کجاست! هر لحظه تبدیل به مسیر عذاب به سوی میدان مین تخیلات میشود و هیچچیز نیرومندتر از ذهن زنی که نسبت به مرد خود حس تملک و غیرت دارد نیست...
محمدرضا
مگر با افتخار به من نگفتی پدرت زمانی که برای انتخابات کاندید شده بود از تو خواست تا مساوات بین زن و مرد و آزادی زن را در بیانیهٔ انتخاباتیاش بگنجانی؟...
Rezvan
یادش آمد بیش از یک هفته است که حتی برای یک بار هم نخندیده است.
Rezvan