هرشب لبههای نان را ریزریز میکرد و میریخت ته حیاط، پشت درخت گز بلندی که نزدیک آبریزگاه بود و کلهی سحر بلند میشد و از قاب شیشهی در اتاق نگاه میکرد به گنجشکها و قمریهایی که دانه برمی چیدند.
محمد
عمهخاور با چشمهای کورمَکوریاش به بالای تاقچه نگاه میکرد. گفت: «دختر از ده سال که گذشت، مثل غنچه واز میشه و بوش همهی زنبورا رو میکشه سمت خودش.»
محمد
اگه نمیدانی بدان. ما کُردها، قدیمیترین قومِ ایرانی هستیم. خیلی پیشتر از ئی که شما فارسا از راه برسین و همهچیه قبضه کنین.
Mahdi Hoseinirad
دریا خواهر بود؛ آرام و بیصدا.
Mahdi Hoseinirad
شاطر رو به پیرزنها گفت: «وقتی صدای خمپاره اومد، شما چرا نخوابیدن رو زمین؟»
پیرزن دومی گفت: «یه زن جلو ده تا مرد نامحرم پهن میشه رو زمین؟»
Mahdi Hoseinirad
و بعد سر زیبای خروس را روی لجنهای جوی دیدیم و پرهای رنگارنگش را که در بازتاب آفتاب عصرگاهی مثل رنگینکمانی میدرخشید و آنقدر زیبا بود که واقعی بهنظر نمیرسید.
moon shine
شانههایی که تکان میخوردند و سطح آب را خط میانداختند.
moon shine