بوی مطبوع گوشت سرخشده مثل دستهای از حشرات میکروسکوپی توی تمام حفرههای بدنم را پر میکرد، از تکتک منافذ بدنم به درونم نفوذ میکرد، در خونم حل میشد و به دورترین نقاط جسمم رسوخ میکرد. بعد در غار مُهر و مومشدهٔ گرسنگیام جمع میشد و به دیوارههای صورتیرنگش میچسبید.
infinite.7
سکوتی طولانی و غیرعادی فرو رفت. دوشبهدوش هم در مسیر ایستگاه قدم میزدند و بخار از دهانشان بیرون میآمد.
ژونپهئی گفت: «بههرحال فکر میکنم که تو یک احمق مطلق هستی.»
- حق با توست. انکار نمیکنم. خودم زندگیام را خراب کردم. اما این را به تو میگویم ژونپهئی. دیگر کاری از دستم برنمیآمد. راهی وجود نداشت که شرایط را تغییر دهم. من هم مثل تو نمیدانم که چرا این اتفاقها افتاد. بههرحال، دیر یا زود این اتفاق میافتاد.
ژونپهئی حس کرد که قبلاً هم این حرفها را شنیده است.
- یادت میآید که شب تولد سالا چه حرفهایی زدی؟ که سایوکو فوقالعادهترین زن دنیاست؟ که هیچکس نمیتواند مثل او باشد؟
شبناز شمس
شاید به این دلیل که هرگز کسی به آنجا حمله نمیکرد.
صدای بلندی از کرکره هنگام پایین آمدن برخاست. انگار که با چوب بیسبال یک سطل خالی را خُرد کرده باشند. بااینحال، زوج داخل مغازه هنوز خواب بودند. در اینهمه سال ندیده بودم که کسی اینقدر خوابش سنگین باشد.
همسرم گفت: «سی تا همبرگر دوبل، بیرونبَر.»
مدیر ملتمسانه گفت:
شبناز شمس
یکبار پیش از این نیز تجربهاش کرده بودم. معدهام همینقدر خالی و گرسنه بود. کیِ؟... اوه، یادم آمد.
صدای خودم را شنیدم که گفتم: «زمان حمله به نانوایی.»
ツAlirezaツ