بریدههایی از کتاب پیتر پن
۴٫۰
(۱۳)
سرانجام هوک با هیجان شروع به صحبت کرد: «بازی تمام شد. پسرها مادر پیدا کردند!»
وندی با اینکه هراسان بود احساس غرور کرد.
اسمی بیعقل پرسید: «مادر چیست؟»
وندی به قدری جا خورد که گفت: «یعنی نمیداند؟!»
و اندیشید اگر بخواهد یک دزد دریایی داشته باشد، حتماً اسمی را انتخاب میکند.
نون
وقتی همه میخوابیدند تازه وندی وقت پیدا میکرد که خیاطی و رفو کند و وقتهایی را که میتوانست نفس بکشد، صرف درست کردن وصلهی زانو برای پسرها میکرد؛ چون زانوهایشان هر روز خشنتر و زبرتر از روز قبل میشد و گاهی که کنار سبد خیاطیاش مینشست تا پاشنهی جورابها را وصله کند، با خود شکایت میکرد: «گاهی به دخترترشیدهها حسودیام میشود!»
نون
جان بیشتر حیرت کرد: «برای وندی؟ چرا؟ او که فقط یک دختر است؟»
کرلی جواب داد: «برای همین ما به او خدمت میکنیم.»
پیتر گفت: «بله و شما هم باید به او خدمت کنید.»
نون
اسمی که منتظر بود، فریاد زد: «نقشهات چیست کاپیتان؟!»
هوک از میان دندانهایش گفت: «ما برمیگردیم و برایشان کیکی بزرگ میپزیم که رویش شکر سبزرنگ پاشیده شده باشد. آن پایین فقط یک اتاق هست؛ چون یک دودکش دارد. نیازی نبود این موشهای احمق هفت تا در بسازند. این نشان میدهد مادر ندارند که چیزی یادشان بدهد. ما کیک را در ساحل مرداب پریان دریایی میگذاریم. پسرها همیشه در آنجا شنا و با پریان دریایی بازی میکنند. آنها کیک را پیدا میکنند و میلمبانند و چون مادر ندارند، و نمیدانند خوردن کیک تری که در گرما مانده، چقدر خطرناک است، آنها میمیرند و ما از خنده میترکیم، آن هم از خندهای واقعی!»
نون
پیتر هم نمیدانست و چون او نمیدانست، بقیهی افراد هم حق نداشتند بدانند.
نون
آن روز عصر، پسران گمشده دنبال پیتر میگشتند، دزدان دریایی پسرها را تعقیب میکردند، سرخپوستها به دنبال دزدان دریایی و جانوران دنبال سرخپوستها بودند. چند بار جزیره را دور زدند ولی به هم برنخوردند؛ چون همه دنبال هم میرفتند. همه پی خونریزی بودند جز پسرها که میخواستند به رئیسشان خوشامد بگویند.
نون
پریها در آن واحد باید یک چیز باشند، چون کوچکاند و اتاقشان فقط برای یک احساس جا دارد.
نون
او شروع کرد به تعریف کردن آغاز خلقت پریان.
ـ میدانی، وندی! اولین بچهای که متولد شد و خندید، خندهاش هزاران تکه شد و آن تکهها در فضا پراکنده شدند و این آغاز خلقت پریها بود.
چگونگی به وجود آمدن پریها برای وندی کمی کسلکننده بود ولی از قصه بدش نیامد.
نون
ـ شما کجا زندگی میکنید؟
ـ دومین پیچ به سمت راست و بعد مستقیم تا خودِ صبح!
نون
پوشیدن لباس مهمانی خوب پیش رفته بود تا وقتی که نوبت کراواتش رسیده بود. گفتنش عجیب است ولی مردی که آن همه در مورد اوراق بهادار و سهام میدانست، هیچ مهارتی در بستن کراواتش نداشت. بعضی وقتها همه چیز به خیر میگذشت ولی بعضی وقتها بهتر بود غرورش را کنار بگذارد و از کراوات آماده استفاده کند؛ و همان لحظه موقعش بود. در حالی که کراوات چروک را در دست داشت، به اتاق بچهها دوید.
ـ موضوع چیه عزیزم!؟
آقای دارلینگ نعره زد: «موضوع!؟»
و دوباره فریاد زد: «این کراوات، کراواتشدنی نیست!»
نون
گاهی خانم دارلینگ میان ذهن بچهها چیزهایی مییافت که درک نمیکرد چهاند. یکی از آنها اسم پیتر بود. هیچکسی را به این نام نمیشناخت ولی در ذهن جان و مایکل وجود داشت و این کلمه در ذهن وندی شنا میکرد.
حروف این اسم از میان حروف دیگر بزرگتر بودند و به نظر خانم دارلینگ یکجوری از خودراضی به نظر میرسیدند.
نون
کسی در خیابان نبود و فقط ستارهها آن دو را تماشا میکردند؛ همان ستارههای زیبایی که مدتهاست تماشا میکنند. تماشا کردن مجازات آنهاست؛ مجازات اشتباهی که سالها پیش از آنها سر زده و دیگر کسی نمیداند چه اشتباهی بوده است!
🌹بانوی کتابخوان🌹
وقت بازی ''دنبالم کن'' پیتر نزدیک آب پرواز میکرد و به دُمِ کوسهها دست میکشید ـ درست مانند کسی که در خیابان راه میرود و روی نردههای آهنی دست میکشد
امیر
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان