باز نجوای دلم نام کسی هست که سرمست تر از باد خزانیست و چون سرو جوانیست که دردست به جز عشق ندارد …خبرم هست زِ باران دو چشمش که ببارد...و مرا حسرت دیدار دو تا نرگس شهلاست... دلش وسعت دریاست و من منتظرم تا که زمانی به زبانی که دلت خوب بفهمد همه آوازِ دل خسته خود را به تو گویم که بدانی همه دنیاست برای منِ عاشق آن، دو جادو و دو ابروی کمانی.... و هم اکنون که من اینجا و تو آنجا و به هم دور و به دل شور و زِ هر میکده مهجور و در اندیشهٔ مان ترسِ زِ فرداست... بیا تا زِ سرِ مهر و صداقت، به نهایت، به خداوند کریمی که به دل داد محبت و چه زیباست... همه راز دل خویش بگوییم و بجوییم مسیری به وصالی که خیالی دگرم نیست جز این عشق و این نیست برای من و تو فکر محالی
tasnim
بگردی گر همه عالم نیابی از من عاشق تر
بگو بی تابی همچون من بگو مجنونِ لیلایی
Arman
بمان با من که من از تو ندارم راه برگشتی
بگو در عمق چشمانم به دنبال چه می گشتی
چه می خواهد دو چشمانت از این لیلای آشفته
نگاهم با تو می گوید هزاران حرف ناگفته
بمان با من که می ترسم از این شبهای بی اختر
بگردی گر همه عالم نیابی از من عاشق تر
بگو بی تابی همچون من بگو مجنونِ لیلایی
ببر یک شب مرا با خود به شهر شورِ شیدایی
بمان با من که دور از تو پریشان می شود حالم
به آتش می کشاند این جدایی ها پر و بالم
Arman
من به یادت هستم
وقت آوازِ پر از مهر همه چلچله ها
وقت پروازِ شبِ شب پره ها
وقت دلتنگی آغاز سفر
وقت بیداری شیرین سحر
من به یادت هستم
وقت آرامشِ تب دارِ غروب
چه شمال و چه جنوب
هر کجا باشم عزیزم
من به یادت هستم
farhadfery