جان به خودش گفت: «یه دقیقهی دیگه. فقط یه دقیقهی دیگه هم جانی کارسون تماشا میکنم.»
فقط چند دقیقه مانده بود که برنامهی جانی کارسون سرِ ساعتِ یک تمام شود. جان همیشه دوست داشت جانی کارسون را قبل از آنکه برنامه تمام شود خاموش کند. هر وقت برنامهی کامل را تماشا میکرد، کمی احساسهای بد بهش دست میداد. دوست داشت کنترل تلویزیون تماشا کردناش دست خودش باشد، نه اینکه زندانی تلویزیون بشود. پس همیشه اگر برنامهی جانی کارسون را تا آخرش تماشا میکرد کمی احساس بد بهش دست میداد. معمولاً فقط بیست یا سی دقیقهاش را تماشا میکرد و همین کافی بود که خوابش بگیرد، که یکجورهایی ذهنش از مشغلههای روز دور و آرام شود.
جان تلویزیون را تنها چند ثانیه قبل از اینکه جانی کارسون به میلیونها امریکایی شببهخیر بگوید خاموش کرد و اصلاً احساس بدی پیدا نکرد. او دیکتاتور تلویزیون نگاهکردناش بود و دوباره بر آن پیروز شده بود.
چراغ را خاموش کرد.
جویا