آدم هیچوقت نمیدونه که دشمناش ممکنه کجا مخفی شده باشن.»
Mahya
آرزوی تولد یک پسر را داشتند. اگرچه پادشاه دو دختر بزرگ داشت، اما اکنون ادوارد وارث تاج و تخت بود؛ و یک روز، پادشاه میشد.
Zahra
تولد شاهزاده و گدا
سالها پیش، در شهر لندن، پسری به دنیا آمد. اسمش تام کانتی بود. خانوادهاش بسیار فقیر بودند و توان بزرگکردنش را نداشتند. در همان روز، در بخش دیگری از لندن، پسری در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمد که خانوادهاش او را خیلی دوست داشتند. نامش ادوارد تیودور بود و پدرش، پادشاه انگلستان.
بمب کتاب
آقای کانتی، شاهزاده را گرفت و با خشونت به سمت پایین خیابان کشاند.
Zahra
کانتی، شاهزاده را گرفت و با خشونت به سمت پایین خیابان کشاند. ادوارد تمام طول مسیر خانهٔ کانتی تقلا کرد. فریاد زد و کمک خواست.
Zahra
میکشید، اما کانتی او را محکم نگه داشته بود.
Zahra
مُهر سلطنتی ـ هر چه که هست ـ باید جایی در آن اتاق باشد ولی تام فقط لبخند زد و شانههایش را بالا انداخت.
خب، هرتفرد وقتی داشت به سمت اتاق پادشاه میرفت، با خود فکر کرد: «شاید شاهزاده دیوانه شده،
Zahra