بریدههایی از کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم
۴٫۱
(۲۵۶)
گاهی طنز تنها راه غلبه بر فشار عصبیِ سرکوبشده است.
Travis
چیزی که مشخصا عوض شده بود، چهره سیاستمدارها در تلویزیون بود، و اسمِ خیابانها و میدانهای اصلی، پرچمها، سرودهای ملی و میهنی، و بناها و نشانههای یادبود.
Rghaf
پیش خودمان خیال میکردیم هلوهای بعد از انقلاب فرق میکنند ــ بزرگتر، شیرینتر، رسیدهتر و خوشآب و رنگتر میشوند، اما یک روز که در بازار میوه، جلوی پیشخوانی در صف ایستاده بودم متوجه شدم که هلوها هنوز به همان سبزی، ریزی، و سفتی قدیمند، میشد گفت یکجورهایی پیشاـ انقلابی. گوجهفرنگی هم هنوز خیلی خیلی گران بود. توتفرنگیها هنوز بدطعم، و پرتقالها هم هنوز خشک و چروکیده بودند. بعد یادِ آن گَرد افتادم، گردِ نازک زردرنگی که آنوقتها همیشه روی شیشه و کف ویترینِ مغازهها نشسته بود، گردی که روی ساختمانها و ماشینها نشسته بود و انگار هیچکس اهمیتی به آن نمیداد ــ این هم عوض نشده بود.
Rghaf
هر قدر زودتر گذشته را فراموش کنیم، بیشتر باید نگرانِ آینده باشیم.
ثریا
هنوز هم از خودم میپرسم برای اینکه آدم به عنوان یک زن احساس تحقیر نکند، باید از کدام حداقلها برخوردار باشد؟ و این سؤال باعث میشود گلایهای را که بارها و بارها در بوداپست، پراگ، صوفیه و برلین شرقی از زنها شنیدهام بهتر درک کنم: «نگامون کن، حتی شبیه زن هم نیستیم. نه اسپری ضد عرق گیرمون میآد، نه عطر، گاهی حتی از صابون و خمیر دندون هم خبری نیست. نه لباس زیرِ خوبی پیدا میشه، نه جوراب شلواری، نه یه لباس خواب خوشگل. از همه بدتر حتی نوار بهداشتی هم نداریم. اگر این تحقیر نیست پس چیه؟»
Mohammad Abdollahi
هر مادری در بلغارستان میتواند بگوید کمونیسم کی و کجا شکست خورد. از شکست برنامهریزی اقتصادی (و عواقب آن مثل کمبود غذا و شیر) گرفته تا کمبود مسکن، تا کمبود مهد کودک و کودکستان، تا کمبود لباس، پوشک، یا کاغذ توالت. آنجایی که کمونیسم واقعا شکست خورد، در حیطه اداره امور پیشپاافتاده زندگی روزمره بود، نه در حیطه ایدئولوژیک.
Mohammad Abdollahi
دولتهای جدید که خیال میکنند تاریخ و حافظه مردم زمینِ کوچک بازیِ آنهاست، باز دارند اسم خیابانها و میدانها را عوض میکنند، بناهای یادبود قدیمی را خراب میکنند و بهسرعت بناهای یادبود جدید به جای آنها میسازند. اما شهرها تاریخ خود را به یاد دارند و آن را نمایش میدهند، مردم هم همینطور
Mohammad Nobakht
گاهی طنز تنها راه غلبه بر فشار عصبیِ سرکوبشده است.
نبات
در این گوشه دنیا آدم را همینجور بار میآورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارَت میآورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانههای تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیدهای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده.
daneshmand74
هر مادری در بلغارستان میتواند بگوید کمونیسم کی و کجا شکست خورد. از شکست برنامهریزی اقتصادی (و عواقب آن مثل کمبود غذا و شیر) گرفته تا کمبود مسکن، تا کمبود مهد کودک و کودکستان، تا کمبود لباس، پوشک، یا کاغذ توالت. آنجایی که کمونیسم واقعا شکست خورد، در حیطه اداره امور پیشپاافتاده زندگی روزمره بود، نه در حیطه ایدئولوژیک
soodi
چیزی که دلم برایش لک زده بود موزیک بود ــ هر موزیکی، حتی به یک دسته موزیک سازهای برنجی هم راضی بودم، دلم میخواست ببینم مردم دارند با کلاههای خندهدار مقوایی در میدان میرقصند، همدیگر را بغل میکنند، آواز میخوانند. یا حتی دستکم لبخند میزنند.
نیکو👷♀️
. ما طوری رفتار میکنیم که انگار مکان عمومی به کسی تعلق ندارد. یا حتی از آن هم بدتر، انگار به دشمن تعلق دارد و وظیفه مقدس ما ایجاب میکند که با این دشمن در سرزمینِ خودش بجنگیم، و شاید حتی او را در همانجا از تاب و توان بیندازیم. فضای عمومی درست از بیرونِ درِ آپارتمان شروع میشود. اما مشکل اینجاست که در ذهنِ ما عمومی به معنای دولت است و دولت به معنای دشمن. اگر نمیتوانی نظام را نابود کنی، باجه تلفن، دستگاه فروش بلیط، و پارکومتر را که میتوانی خرد و خاکشیر کنی، گلهای پارک را که میتوانی لگدمال کنی.
در این جنگِ خاموش، این شهرهای ما هستند که بازندهاند.
M.o
اگر در اروپای شرقی بزرگ شده باشید در همان اوایل جوانی یاد میگیرید که سیاست مفهومی انتزاعی نیست، بلکه نیرویی است عظیم که بر زندگی روزمره مردم تأثیری تعیینکننده میگذار
منیره
آنچه شهرهای ما را کشته و نابود کرده دهههای متمادیِ بیتفاوتیِ خودمان است، اعتقاد راسخمان است به اینکه دیگری ــ دولت، حزب، «بالاییها»ــ اختیار شهر را دارند و مسئول حفظ و نگهداری آن هستند. نه ما. چطور ممکن است اختیارِ شهر دست ما باشد وقتی اختیارِ زندگی خودمان را نداریم؟
بهروز ت
در جامعهای که حکومتش توتالیتر است، آدم ناچار است با قدرت ارتباط مستقیم داشته باشد؛ راه گریزی وجود ندارد. به همین دلیل سیاست هرگز انتزاعی نمیشود. به صورت نیرویی خشن، بیرحم و آشکار باقی میماند که تمام چند و چون زندگی ما را تعیین میکند: چه بخوریم، چطور زندگی کنیم و کجا کار کنیم. چنین حکومتی مثل یک مرض، طاعون، یک بیماری همهگیر، هیچکس را مستثنی نمیکند. تناقض در اینجاست که این دقیقا همان روشی است که دولت توتالیتر با آن دشمنانش را میپرورانَد: شهروندان سیاسیشده. «انقلاب مخملی» فقط حاصل کار سیاستمداران سطح بالا نیست، بیش از آن حاصل آگاهی شهروندانِ معمولی است که آلوده سیاست شدهاند.
Firooz
رفیقـ بازرسهایی مثل میم مراقبند که نشریات، تلویزیون و رادیو همان «خط»ی را دنبال کنند که حزب مقرر کرده. ضمنا وظیفه دارند دبیرانِ نشریات و روزنامهنگاران را بهدقت تحت نظر داشته باشند، و هر وقت لازم میدانند آنها را، کمابیش مؤدبانه، تحت فشار بگذارند. البته کارشان کار آسانی نیست، چون بسته به اینکه قدرت دست کدام شاخه حزب باشد ــ شاخه دموکراتتر یا استالینیستترــ این «خط» مدام تغییر میکند.
زن
حکومت میتوانست نسلهای قدیمیتر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند هر طور بخواهد بچرخاند. این نسلِ جدید بود که دشمنِ حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسمِ ایدئولوژی که به آن اعتقادی نداشتند، و گُلوب نمادِ آن بود، روزبهروز پایین و پایینتر برود. داستان شکست کمونیستها از این قرار بود
تیتی
«اگه یه چیزی توی زندگیم یاد گرفته باشم اینه که حالا که وطنی ندارم، دیگه فقط رفتنه که مهمه. سفر کردن. اصلاً برای همین فرار کردم، که بتونم سفر کنم، هر جا بخوام برم و هیشکی هم جلومو نگیره، هیچی تو دنیا اینقدر کیف نداره.»
زن
مردم شروع کردند به خراب کردن دیوار. من هم مثل باقی مردم دنیا گزارش آن را در تلویزیون دیدم. وقتی به سلامتیِ این اتفاق شامپانی میخوردیم، به یاد اولریکه، آن شب، در آن رستوران افتادم، به یاد آنکه چطور موهایش ریخته بوده. یعنی حالا که کسی مانعش نمیشد و دیگر راحت میتوانست از یک نیمه شهر به نیمه دیگر آن، یا از یک کشور به کشورِ دیگر برود، دلش آرام گرفته بود؟ دردش درمان شده بود؟ یا شاید دیگر برای او خیلی دیر بود؟ این اتفاقات دیرتر از آن افتاده بود که بتواند او را شاد کند؟ چون زندگیاش داغی خورده بود که زدودنی نبود، راهِ برگشتی در کار نبود، با پایانِ کارِ «دیوار» نمیشد گذشته را به فراموشی سپرد؟ حالا که همه چیز گذشته و تمام شده ــ البته اگر تمام شده باشدــ او چه حالی باید داشته باشد؟
Ahmad
هنوز تا پایان کمونیسم راه بسیاری مانده چون کمونیسم بیش و پیش از آنکه یک ایدئولوژی سیاسی یا روش حکومت باشد، یک موقعیت ذهنی است. قدرت سیاسی ممکن است یکشبه دستبهدست شود، زندگی اجتماعی و اقتصادی ممکن است بهسرعت از آن تبعیت کند، اما شخصیت آدمها، که تحت حکومتِ رژیمهای کمونیستی شکل گرفته به این سرعت تغییر نخواهد کرد. ارزشهای خاص و شیوه بخصوصی از تفکر و درک جهان چنان در عمق وجود و شخصیت مردم رسوخ کرده که معلوم نیست خلاصی از آنها چقدر زمان ببرد.
احسان رضاپور
حجم
۲۰۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۲۰۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
تومان