بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

بریده‌هایی از کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم

۴٫۱
(۲۵۶)
کسانی که مایلند مساوات را باور داشته باشند، باید از خود بپرسند، چرا تنها فقر باید به‌تساوی میان ما قسمت شود؟
Azam LatifZadeh
نتیجه... حکومت می‌توانست نسل‌های قدیمی‌تر را که پیش از جنگ یا درست بعد از آن به دنیا آمده بودند هر طور بخواهد بچرخاند. این نسلِ جدید بود که دشمنِ حکومت شد. خیلی ساده، آنها حاضر نبودند بپذیرند استانداردهای زندگیشان، به اسمِ ایدئولوژی که به آن اعتقادی نداشتند، و گُلوب نمادِ آن بود، روزبه‌روز پایین و پایین‌تر برود. داستان شکست کمونیست‌ها از این قرار بود: وقتی زمانِ اولین انتخاباتِ آزاد، در ماه مه ۱۹۹۰، رسید، این نسل جوان، یکپارچه بر علیه گُلوب رأی داد، بر علیه کمبودها، محرومیت‌ها، استانداردهای دوگانه، و وعده‌های دروغ. در سراسرِ اروپای شرقی در واقع ضدیت با کمونیست‌ها بود که آنها را پای صندوق‌های رأی کشاند، نه هواخواهی از دموکرات‌ها، مسیحی‌ها، لیبرال‌ها، یا هر اسم دیگری که احزابِ برنده داشتند.
خاک
می‌دانم این به نظر احمقانه می‌آید، حتی وقتی یادم می‌افتد خجالت می‌کشم، اما وقتی کتاب ۱۹۸۴ اورول را خواندم، چیزی که بیش از همه مرا ترساند صفحه تلویزیونی بود که ضمنا مثل یک دوربین، یک جاسوس، هم عمل می‌کرد. این به قدری ترسناک بود، و این ترس طوری در من ریشه دواند که تا سال‌ها تلویزیون نخریدم. به دیگران می‌گفتم بدون آن هم می‌توانم سر کنم. واقعا هم می‌توانستم، چون فقط یک کانال دولتی داشت، که کارش شستشوی مغزی بود و آدم را تا سر حد مرگ کسل می‌کرد. اما این دلیل واقعیِ نخریدن تلویزیون نبود، تنها یک بهانه بود.
خاک
در اینجا یک فمینیست نه تنها موجودی مردـ خوار است، دشمن حکومت هم هست.
Azam LatifZadeh
ما همه اجبارا زیرِ فشار یک سیستم کمونیستی زندگی کرده بودیم، سیستمی که در هر کشوری که برقرار بود، آدم‌ها را به‌یکسان خرد می‌کرد
Azam LatifZadeh
مردم از سر فقر بود که چیزی را دور نمی‌ریختند، اما از سرِ فقری خاص، فقری که در آن تمامِ مملکت محرومیت می‌کشید، همه فقیر بودند، فقر و محرومیت وضعیتی بود که بعید بود هرگز تغییر کند، چون با حرف، اعلامیه و وعده و وعیدِ سیاستمداران نمی‌شد آن را تغییر داد.
Travis
کمد او بیش از آنکه مثل یک انبار باشد، شبیه موزه کمبودهای کمونیستی بود.
Travis
اما در هر خانه‌ای بی‌برو برگرد، اولویت با نگه‌داشتنِ شیشه‌های دردار است، و فکر می‌کنم دلیلش این است که به کارِ نگه‌داشتن و ذخیره چیزهای دیگر می‌آیند.
Travis
ترس حیوان درنده‌ای است که یکباره تو را نمی‌کشد، تکه‌تکه تو را می‌بلعد، تا وقتی که پاک تنت را به دندان‌های تیزش بسپاری، و دیگر حتی به فکرت هم خطور نکند که ممکن است هنوز جای امیدی باشد.
Travis
ما طوری رفتار می‌کنیم که انگار مکان عمومی به کسی تعلق ندارد. یا حتی از آن هم بدتر، انگار به دشمن تعلق دارد و وظیفه مقدس ما ایجاب می‌کند که با این دشمن در سرزمینِ خودش بجنگیم، و شاید حتی او را در همانجا از تاب و توان بیندازیم.
Travis
چه چیزی باعث می‌شود احساس کنیم اینقدر با مردمِ جهان تفاوت داریم که همیشه باید آنها را بالاتر از خود ببینیم و دائما این احساس را داشته باشیم که جهان ما را پایین‌تر از خود می‌بیند؟ یا شاید اصلاً مرز میان ما و آنها مرزی قابل رؤیت، و ملموس است؟
Travis
چیزی که اذیتم می‌کرد فاصله‌گذاری میان «جهان» بود و خودمان.
Travis
در این گوشه دنیا آدم را همین‌جور بار می‌آورند، جوری که خیال کنی تغییر غیرممکن است. جوری بارَت می‌آورند که از تغییر بترسی، که وقتی عاقبت اولین نشانه‌های تغییر آشکار شد، به آنها بدگمان باشی، از آنها بترسی، چون همیشه دیده‌ای که هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده.
مینا جعفری
امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همان‌جور می‌ماند. نمی‌توانیم تغییرش بدهیم. به نظر می‌رسید گویی آن سیستمِ قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره می‌کند. به نظر می‌رسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شده‌ایم، خواهیم مرد و فروپاشی آن را نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آن را ویران و سرنگون کنیم. با این عقیده بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتا از درون تغییر کند نیز محال است.
Rghaf
بدتر از همه این بود که هیچ‌کس نمی‌توانست بگوید این وضع چقدر طول خواهد کشید ــ چون هیچ‌کس نمی‌توانست بگوید نظام تا کی دوام خواهد آورد.
Rghaf
اما وحشتناک این بود که ما حتی نمی‌دانستیم که چیز بهتری هم وجود دارد. همین که این را فهمیدیم، و کم‌کم دلمان خواست دستمال توالت‌های بهتری داشته باشیم، کمونیسم محکوم به فنا شد
اکرم ملایی
سخنرانی‌ام را شروع کنم یک نوار بهداشتی و یک تامپکس از کیفم درآوردم، آنها را بالا گرفتم تا حضار ببینند، و گفتم «من تازه از بلغارستان رسیده‌ام و باور کنید زنان در آنجا نوار بهداشتی و تامپکس ندارند ــ هرگز نداشته‌اند. وضعیتِ زنانِ لهستان، یا چکسلواکی هم همین‌طور است و از این بدتر، وضع زنان اتحاد جماهیر شوروی یا رومانی است. من این را یکی از دلایل شکست کمونیسم می‌دانم، چون این سیستم در تمام عمر هفتادساله‌اش نتوانسته نیازهای اولیه نیمی از جمعیت را تأمین کند.» حاضران ابتدا جا خوردند؛ انتظار این حرکت را نداشتند، آن هم در کنفرانسی پژوهشی که جای طرحِ تئوری‌ها، تحلیل‌ها، و جمع‌بندی‌هاست، جای حرف، حرف و حرف. بعد همه بنا کردند به تشویق کردن.
امیرمهدی صفار
صد البته که می‌فهمیدم رفتارم با او اشتباه بوده است. فقط نمی‌توانستم برایش یک باربی بخرم. این کار برخلاف تمام اصولم، بر علیه جهان‌بینی‌ام بود. عروسک نداشتن من به خاطر فقری بود که حاصل جهان‌بینی کمونیستی بود ــ اما عروسک نداشتن او هم ناشی از یک جهان‌بینی بود. آیا دریغ کردنِ باربی از دخترم درست‌تر از کاری بود که کمونیست‌ها کرده بودند؟ شاید، اما این کارم دخترم را آزار داده بود. او امروز آدم فهمیده‌ای است، اما او هم مثل من ناچار شده تاوانِ یک جهان‌بینی را بپردازد؛ و من تازه الان این را می‌فهمم. خیلی طول کشید تا فهمیدم محدود کردن خود در دایره هر نوع جهان‌بینی، می‌تواند ما را گرفتار فقر و رنج کند.
سعید سعیدی
«این خوراک ماست، عادت داریم با هر وعده قدری سیاست بیندازیم بالا. با صبحانه، انتخابات، با نهار، یک بحث پارلمانی، و با شام اخبارِ شبانگاهی، که یا به آن می‌خندیم یا از شنیدن دروغ‌هایی که " حزب کمونیست" علی‌رغم همه اتفاقاتی که افتاده می‌خواهد به خوردمان بدهد حرص می‌خوریم.» شاید این مردم بتوانند بی‌غذا یک‌جورهایی سر کنند ــ چون خیلی گران است، یا چون چیزی گیر نمی‌آید که آدم بخرد، یا به هر دو دلیل. شاید بتوانند بدون کتاب و اطلاعات سر کنند، اما بی‌سیاست اموراتشان نمی‌گذرد.
احسان رضاپور
اما از یک چیز مطمئنم. با وجودِ پیشرفت، دموکراسی، مصرف‌گرایی، و تمام عجایبِ دیگری که حکومتِ جدید قولش را می‌دهد، من تشتِ رختشویی‌ام را نگه خواهم داشت. پنج یا شش بار در سال آب در زاگرب قطع می‌شود. پنج یا شش بار در سال قطعی برق داریم. مثلاً چهار پنج سال پیش هر دو شب در میان، به دلیل کمبود تولید، برق قطع می‌شد و، اگر نورِ شمع را به حساب نیاوریم، در تاریکی مطلق می‌ماندیم.
مهدیس 🌙

حجم

۲۰۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۲۰۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
تومان