یک تابلوی بزرگ زدیم که در این مطب، کلیۀ خدمات درمانی رایگان است! تا روزی که دزفول را ترک کردم، در آن سه سال، از کسی ویزیت نمیگرفتم
Fatemeh Moez
کاش پاهایم مثل گذشته توان داشت، و کاش انرژی و نیروی گذشته را داشتم تا تماموقت در اختیار بیماران باشم و رنج و درد را از تن خسته و رنجور انسانهای بیشتری بردارم
Fatemeh Moez
از طرف دیگر، عاشق شغلم هستم: مریضی را میبینم که توموری عجیب و غریب دارد، و همۀ خطرها تهدیدش میکند. وقتی عملاش میکنم و فردا میبینم سالم و سرحال دارد توی بخش راه میرود، برایم شیرینترین لحظه است.
Sobhan Naghizadeh
بین مردم زشت بود یک بازاری برود ماست، نان یا دوغ بخرد. میگفتند خانماش زن زندگی نیست؛ شوهرش باید برود ماست و دوغ بخرد. برای همین، بازاریها، کنار خانهشان، خانۀ دیگری داشتند که محل نگهداری احشام بود و درِ ورودی توی کوچه داشت. یک درِ کوچک هم از آن به داخل خانه باز میشد. به آن، «باربَند» میگفتند. به اندازهای که مایحتاج گوشت و لبنیات و مرغ و تخممرغ خانواده را تأمین کند، گوسفند و مرغ و خروس، و اگر گاو داشتند، آنجا نگه میداشتند.
hosseini
مادر، ستون خانه است، و پدر، سقف آن. وقتی ستون محکم باشد، سقف هم روی خانواده سایه میاندازد. امان از وقتی که ستون سست باشد! اما وقتی ستون محکم باشد، حتی سقف هم فرو بریزد، خانواده در پناه ستون میماند. گذر سالها، این را به من ثابت کرد که مادرم، ستون محکم و باثباتی بود.
Sobhan Naghizadeh