آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چونکه بادی پرده را درهم کشید
سرّ صحن خانه شد بر ما پدید
~sahar~
این جهان دام است و دانهش آرزو
در گریز از دامها روی ار زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی قباد
~sahar~
هر کسی را بحر کاری ساختند
میل آنرا در دلش انداختند
کوزهگر گر کوزهای بشکند
چون بخواهد باز قائم کند
کور را هر گام باشد ترس چاه
با هزاران ترس میآید به راه
~sahar~
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم افکندن بود در شوره خاک
پاک حُمق و جهل نپذیرد ز فو
تخم حکمت کم دهش ای پندگو
hiro
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
محمد فهندژ
هرکه محجوبست او خود کودکست
مرد آن باشد که بیرون از شکست
گر به ریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
ehsan
آن یکی خر داشت پالانش نبود
چونکه پالان یافت گرگ خر را درربود
کوزه بودش آب نمیآمد بهدست
چونکه آبی یافت، خود کوزه شکست
نیایش
هر کسی را بحر کاری ساختند
میل آنرا در دلش انداختند
کوزهگر گر کوزهای بشکند
چون بخواهد باز قائم کند
کور را هر گام باشد ترس چاه
با هزاران ترس میآید به راه
بهار
هیچ برگی درنیفتد از درخت
بیقضا و حکم آن سلطان بخت
بهار
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
s4jed.j