آملیا مایا را به داروخانه میبرد و اجازه میدهد یک لاک به هر رنگی که دوست دارد انتخاب کند.
مایا میپرسد: «تو چطور انتخاب میکنی؟»
آملیا میگوید: «بعضی وقتها از خودم میپرسم چه احساسی دارم و بعضی وقتها از خودم میپرسم دوست دارم چه احساسی داشته باشم.»
El
لاک ناخنهایش بنفش تیره است. اِیجِی میپرسد: «این دفعه اسم رنگش چیه؟»
«اندوه مسافر.
El
«بعضی وقتها، کتابها تا وقت مناسبش سراغ ما نمیان.»
El
چرا آدمبزرگها کتابهای بدون عکس دوست دارند؟
رز
چیزهایی که ما در بیست سالگی نسبت به آنها عکسالعمل نشان میدهیم، لزوماً همان چیزهایی نیستند که در چهل سالگی به آنها عکسالعمل نشان میدهیم و برعکس. این مسئله در مورد کتابها و زندگی هم صدق میکند.
سوفی
«این هراس پنهان که دوستداشتنی نیستیم ما را تنها نگه میدارد. اما فقط به دلیل این تنهایی فکر میکنیم دوستداشتنی نیستیم. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، از جادهای گذر خواهی کرد. یک روز، روزی که زمانش را نمیدانی، او را آنجا خواهی یافت. برای اولین بار در زندگیات طعم عشق را خواهی چشید؛ چون برای اولین بار در زندگیات، حقیقتاً تنها نخواهی بود. تو انتخاب شدهای تا تنها نباشی.»
رها
مایا میداند مادرش او را در کتابفروشی جزیره گذاشته است. اما شاید این اتفاقی است که برای همهی بچهها، در سن مشخصی پیش میآید. بعضی بچهها در کفشفروشی رها میشوند؛ و بعضی در اسباببازیفروشی؛ و بعضی هم در ساندویچفروشی. تمام زندگیات به این مسئله بستگی دارد که در کدام فروشگاه رهایت کنند. او دلش نمیخواهد در یک ساندویچفروشی زندگی کند.
رها
جایی که کتابفروشی نداره، هویت هم نداره
lily