بریدههایی از کتاب گل پر
۴٫۵
(۱۹)
یک شب مامان خواب بابا رو دیده بود. بهش گفته بود: علی آقا خوب به وعدهات عمل کردی؟ من که به شما گفتم بیستم عروسی داداشمه، رفتی که بیای؟ بابا هم به مامان گفته بود: خدا میدونه که من به وعدهام عمل کردم و توی مجلس داداشت حاضر بودم میخوای بگم چه لباسی تنت کرده بودی؟ چند تا مهمون داشتید و کیا اومده بودن؟ و کیا نیومدن؟ مامان از خواب که بیدار شد گریه میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت که من سر در نمیآوردم. سالها بعد نیروهای تفحص از پیکر رشیدش یک مشت استخوان آوردند که رویش قرآن جیبی بابا بود.
Seyyed Tabatabaei
هیچ وقت باور نکن که میشود هم خوب دنیا داری کرد و هم خوب دین داری.
میـمْ.سَتّـ'ارے
ماجرای جانبازی بابا از این قرار بوده که وقتی خاکریزشان سقوط میکند، بابا مجروح شده بود. عراقیها شروع کردند تیر خلاصی زدن. به بابا که رسیدند دست و پایش را بسته بودند و از لوله تانکی آویزانش کرده بودند. فرمانده بعثی دستور میدهد که تانکها کنار هم قرار گیرند و هم زمان با حرکت دست او شروع به شلیک گلوله کنن بابا مجروح موج آن حادثه بود عراقیها هم پیکر نیمه جانش را همان جا رها کردند...
S
جهیزیه
جهیزیهام آماده شده بود. مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت: بیا مادر! اینو بزار روی وسایلت. گفتم: قربونت... دنبالش میگشتم. مامان به شوخی گفت: بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
شب مامان، بابا رو توی خواب دیده بود. با ظاهر و چهرهای آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود بهش و با خنده گفته بود: اینو بزار روی جهیزیه فاطمه...
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه؛ دیدیم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...
زیـنـب🍃🌸
همیشه به خاطر این که با چند تا دانه پفک و شیرین گندمک از بابا جدا شدم، خودم و بچگیام را نفرین میکنم. دانهی گندمی؛ حضرت آدم را از بهشت جدا کرد و دانهی شیرین گندمی مرا از بابا...
میـمْ.سَتّـ'ارے
عشق رویایی
بابا هرگز مرا ندید حتی عکسم را... من هم هیچ گاه پدرم را ندیدم، جز از توی عکساش... او فقط دو جمله با من حرف زده آن هم از روی وصیت نامه... دخترم! از راه دور میبوسمت و با چشمی اشک بار میگویم که من نه دوست دار تو بلکه عاشق توام... تو هم اگر مرا دوست داری حجابت را حفظ کن...
به جان بابا قسم که من هم عاشق بابایم...
Seyyed Tabatabaei
بابا هرگز مرا ندید حتی عکسم را... من هم هیچ گاه پدرم را ندیدم، جز از توی عکساش... او فقط دو جمله با من حرف زده آن هم از روی وصیت نامه... دخترم! از راه دور میبوسمت و با چشمی اشک بار میگویم که من نه دوست دار تو بلکه عاشق توام...
میـمْ.سَتّـ'ارے
دم دمای غروب بود که از خواب بیدار شدم. مامان با مامان بزرگ رفته بود بیرون و فقط بابا توی خونه بود. وسط هال نشسته بود و آلبوم عکسهایش را ورق میزد و نوار آهنگران گوش میداد. با همان صورت نشسته و موهای شانه نکرده رفتم طرف بابا و نشستم روی پایش. دستم را انداختم دور گردنش و صورتم را چسباندم به صورتش. خیس خیس بود کمی که قربون صدقهام رفت، به بهانهی سواری دادن من را روی پشتش گذاشت و برد لب حوض. به صورتش آب زد و گفت: خوب شد بیدار شدی آسیه جون جونی. تنها بودم. داشت حوصلهام سر میرفت.
Ali Gopal
میرم تا دیگه رقیهها و سکینهها سیلی نخورن...
میـمْ.سَتّـ'ارے
عشق رویایی
بابا هرگز مرا ندید حتی عکسم را... من هم هیچ گاه پدرم را ندیدم، جز از توی عکساش... او فقط دو جمله با من حرف زده آن هم از روی وصیت نامه... دخترم! از راه دور میبوسمت و با چشمی اشک بار میگویم که من نه دوست دار تو بلکه عاشق توام... تو هم اگر مرا دوست داری حجابت را حفظ کن...
به جان بابا قسم که من هم عاشق بابایم...
زیـنـب🍃🌸
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه