بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌های مثنوی مولوی | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

بریده‌هایی از کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

۴٫۱
(۱۳)
نجات کودک از بام زنی سرآسیمه به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و گفت: طفل کوچکم بالای ناودان رفته است و هرچه صدایش می‌کنم اعتنا نمی‌کند، می‌ترسم هر آن بر زمین سقوط کند و هلاک شود. چه کنم؟ چاره چیست؟ امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: طفلی با خود به پشت بام ببر تا طفلت او را ببیند در این صورت بی‌هیچ خطر و تهدیدی با میل خود به سوی همجنس و همبازی خود می‌رود و از هلاکت نجات می‌یابد. آن زن به سفارش علی (ع) عمل کرد و آن طفل وقتی همبازی و همسال خود را دید از ناودان به روی پشت بام آمد و از خطر رست.
مادربزرگ علی💝
خانه فقرا جمعی، تابوت پدری را بر دوش می‌بردند، وکودکی همراه با آن جمع، نالان و گریان می‌رفت و در خطاب به تابوت می‌گفت: آخر ای پدر عزیزم، تو را به کجا می‌برند؟ تو را می‌خواهند به خاک بسپرند. تو را به خانه‌ای می‌برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی‌شود. آنجا خانه‌ای است که نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی. پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آن جا می‌گذشت و به سخنان آن کودک گوش می‌داد به پدرش گفت: پدرجان، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه‌ی ما می‌برند. زیرا خانه‌ی ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی.
S
«تو از این پیمانه گندم را بگیر و کاری به پیمانه نداشته باش.»
Hadi
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
Hadi
کَر و عیادت مریض مرد کری بود که می‌خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان می‌خورد. می‌فهمم که مثل خود من احوالپرسی می‌کند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد. اینگونه: من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم. من می‌گویم: خدا را شکر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو. من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم. من می‌گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می‌کند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است.
Aysan
گفت اکنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من را در سرا
Hadi
عالَمی را یک سخن ویران کند روبهان مرده را شیران کند
Hadi
کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل، کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
Aysan
ای زبان هم آتشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟ ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی
Aysan
در روزگاران پیش عاشقی بود که به وفاداری در عشق مشهور بود. مدت‌ها در آرزوی رسیدن به یار گذرانده بود تا اینکه روزی معشوق به او گفت: امشب برایت لوبیا پخته‌ام. آهسته بیا و در فلان اتاق منتظرم بنشین تا بیایم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شکر این خبر خوش به فقیران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به امید آمدن یار نشست. شب از نیمه گذشت و معشوق آمد. دید که جوان خوابش برده. مقداری از آستین جوان را پاره کرد به این معنی که من به قولم وفا کردم. و چند گردو در جیب او گذاشت به این معنی که تو هنوز کودک هستی، عاشقی برای تو زود است، هنوز باید گردو بازی کنی. آنگاه یار رفت. سحرگاه که عاشق از خواب بیدار شد، دید آستینش پاره است و داخل جیبش چند گردو پیدا کرد. با خود گفت: یار ما یکپارچه صداقت و وفاداری است، هر بلایی که بر سر ما می‌آید از خود ماست.
Aysan
چرخ گردان را قضا گُمره کند صد عطارد را قضا ابله کند
Hadi
بنده پروردن بیاموز ای خدا زین رئیس و اختیار شاه ما
Hadi
 ‌مگسی بر پرِکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی می‌راند و می‌گفت: من علم دریانوردی و کشتی‌رانی خوانده‌ام. در این کار بسیار تفکر کرده‌ام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می‌رانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی می‌راند آن ادرار، دریای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود. جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.
Aysan
واعظی را گفت روزی سائلی کای تو منبر را سنی‌تر قایلی
Hadi
لیلی و مجنون مجنون در عشق لیلی می‌سوخت. دوستان و آشنایان نادان او که از عشق چیزی نمی‌دانستند گفتند لیلی خیلی زیبا نیست. در شهر ما دختران زیباتر از او زیادند، دخترانی مانند ماه، تو چرا اینقدر ناز لیلی را می‌کشی؟ بیا و از این دختران زیبا یکی را انتخاب کن. مجنون گفت: صورت و بدن لیلی مانند کوزه است، من از این کوزه نوشیدنی زیبایی می‌نوشم. خدا از این صورت به من نوشیدنی زیبایی می‌‌دهد. شما به ظاهر کوزه‌ی دل نگاه می‌کنید. کوزه مهم نیست، نوشیدنی کوزه مهم است. شما عاشق نیستید. خداوند از یک کوزه به یکی زهر می‌دهد به دیگری عسل. شما کوزه‌ی صورت را می‌بینید و آن نوشیدنی ناب با چشم ناپاک شما دیده نمی‌شود. مانند دریا که برای مرغ آبی مثل خانه است اما برای کلاغ باعث مرگ و نابودی است.
Hadi
باغ‌ها و میوه‌ها اندر دل‌ست عکس لطف آن برین آب و گل‌ست گر نبودی عکس آن سّر و سرور پس نخواندی ایزدش دارالغرور
Hadi
از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی
Hadi
صوفیان بر صوفی شنعه زدند پیش شیخ خانقاهی آمدند
Hadi
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
Hadi
زبان هم آتشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟ ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی
Hadi

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

قیمت:
۲۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد