بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌های مثنوی مولوی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

بریده‌هایی از کتاب قصه‌های مثنوی مولوی

۴٫۱
(۱۳)
مردی فقیر در خانه‌ای رفت و از صاحب‌خانه نان طلب کرد. صاحب‌خانه گفت: «نان نداریم، مگر فکر کرده‌ای اینجا نانوایی است؟» پیرمرد مقداری پیه و چربی خواست و در جواب شنید: «اینجا قصابی نیست.» فقیر گفت: «ای کدخدا، پس کمی آرد بده» جواب شنید: «می‌پنداری اینجا آسیاب است.» باز مرد فقیر گفت: «پس جرعه‌ای آب از مشکت به من بده.» صاحبخانه گفت: «ای ابله! اینجا که چشمه و جوی آب نداریم.» خلاصه درویش هر چه خواست صاحبخانه، با دروغی او را ناامید کرد، تا اینکه مرد فقیر که از دست دروغ‌های وی به تنگ آمده بود، جامه‌ی خود را پس زد و خواست آنجا را کثیف کند. مرد صاحبخانه که حالت فقیر را دید، گفت: هی چکار می‌خواهی بکنی؟»
Aysan
در هر حالی به جستجو و طلب مشغول باش.
Aysan
همه رنگ‌ها در نهایت به بی‌رنگی می‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بی‌رنگی مانند نور مهتاب. رنگ و شکلی که در ابر می‌بینی، نور آفتاب و مهتاب است. نور بی‌رنگ است.
Aysan
پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواسته‌ای، باید تحمل کنی، پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می‌کنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت، نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد، کدام اندام را می‌کشی؟ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد، پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد. دلاک عصبانی شد، و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
Aysan
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم کنند، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند "دلاک" نامیده می‌شدند. دلاک ، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌کرد و تصویری می‌کشید که همیشه روی تن می‌ماند.
Aysan
راهبی چراغ به دست داشت و در روز روشن در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر دنبال چیزی می‌گشت. کسی از او پرسید: با این دقت و جدیت دنبال چه می‌گردی، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفته‌ای؟ راهب گفت: دنبال آدم می‌گردم. مرد گفت این کوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولی من دنبال کسی می‌گردم که از روح خدایی زنده باشد. انسان که در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنین آدمی می‌گردم. مرد گفت: دنبال چیزی می‌گردی که یافت نمی‌شود. «دیروز شیخ با چراغ در شهر می‌گشت و می‌گفت من از شیطان‌ها و حیوانات خسته شده‌ام آرزوی دیدن انسان دارم. به او گفتند: ما جسته‌ایم یافت نمی‌شود، گفت دنبال همان چیزی که پیدا نمی‌شود هستم و آرزوی همان را دارم.»
Hadi
از جهان مرگ سوی برگ رَو چون بقا ممکن بود، فانی مشو قصد خون تو کنند و قصد سر نه برای حمیت دین و هنر
Hadi
چهار نفر هندی به مسجدی وارد می‌شوند و به نماز می‌ایستند. در اثنای این نماز مؤذنی وارد می‌شود؛ یکی از آن چهارتن در وسط نماز به حرف می‌آید و به او می‌گوید: مگر وقت نماز شده است؟ رفیق او در اثنای این نماز حرف را می‌شنود و برای آنکه وی را متوجه کار خلاف خود کند به او می‌گوید: حالا که وسط نماز حرف زدی نمازت باطل است. هندی سومی به دومی می‌گوید: عموجان، چرا به رفیقت طعنه می‌زنی، نماز خودت باطل است. هندی چهارمی هم می‌گوید: بحمدالله که من مانند شما سه نفر به خطا دچار نشدم و نمازم باطل نشده است.
Hadi
مردی مسلح با هیبتی مردانه و رعب‌انگیز بر اسبی نژاده سوار بود و از بیشه‌ای می‌گذشت. در این اثنا تیراندازی او را دید بیم جان خود کرد: از این رو تیری به کمان نهاد تا به سوی او افکند که آن سوار فریاد زد: به هیکل تنومند من منگر. من شخصی زبون و ناتوانم. زیرا در موقع نبرد از یک پیرزن نیز ناتوانترم. تیرانداز گفت: برو که من هم از شدت ترس، قیافه‌ی تیراندازی به خود گرفته بودم.
Hadi
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
Hadi
که زنهار از این مکر و دستان و ریو به جای سلیمان نشستن چو دیو
Hadi
مولی علی (ع) فرمود: من تیغ بهر رضای حق می‌زنم و بنده حق هستم نه مأمور تن و بدین سبب است که تیغ من زنده کننده می‌باشد نه کشتارکننده. چون آب دهان بر روی من انداختی و مرا به غضب نفس خویش دچار کردی خدا را با هوای نفس من شریک گردانیدی و شرکت در کار حق روا نیست. بدین گونه آن مبارز کفر را رها کرد و در دل نور حق دید. آری تیغ شکیبایی و صبر از تیغ آهن تیزتر است و از صد لشکر ظفرانگیزتر.
Aysan
اخلاص عمل از مولی علی (ع) اخلاص عمل بیاموز و شیر حق را منزه و پاک از نادرستی بدان. در جنگ او بر پهلوانی دست یافت و چیره شد، پهلوان آب دهان بر روی علی، آن صورت که ماه در سجده‌گاه بر آن سجده می‌کند انداخت. علی (ع) در کشتن او تأخیر فرمود و آن مبارز از این عمل مولی در حیرت گشت و سبب این تأخیر پرسید و گفت: در این لحظه از کشتن من چه چیز بهتر دیدی و در محل جنگ و قهر این رحمت برای چیست؟
Aysan
ابوجهل رسول اکرم را دید و خطاب به ایشان گفت: تو نقش زشتی هستی که از بنی‌هاشم شکفته‌ای! پیامبر حرف او را تصدیق کرده فرمود: راست گفتی. گاه دیگربار صدیق(حضرت محمد(ص)) او را دید و به ایشان گفت: ای رسول خدا تو آفتابی نه شرقی و نه غربی، خوش بتاب. رسول خدا سخن وی را نیز تصدیق فرمود، در این وقت حاضران گفتند: ای رسول خدا، سخن مخالف و ضد یکدیگر این دو را چگونه تصدیق فرمودی؟ پیامبر در جواب فرمود: من آیینه دست ساخت هستم، تُرک و هِند و زشت و زیبا در من آن می‌بینند که هستند!
Aysan
طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانی‌ات در قفس کرده‌اند ، برای رهایی باید ترک صفات کنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغها ترا می‌خورند. اگر غنچه باشی کودکان ترا می‌چینند.
Aysan
کشتی‌رانی مگس  ‌مگسی بر پرِکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی می‌راند و می‌گفت: من علم دریانوردی و کشتی‌رانی خوانده‌ام. در این کار بسیار تفکر کرده‌ام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می‌رانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی می‌راند آن ادرار، دریای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود. جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.
کاربر ۱۲۵۰۶۹۴
زنی سرآسیمه به حضور امیرمؤمنان علی (ع) آمد و گفت: طفل کوچکم بالای ناودان رفته است و هرچه صدایش می‌کنم اعتنا نمی‌کند، می‌ترسم هر آن بر زمین سقوط کند و هلاک شود. چه کنم؟ چاره چیست؟ امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: طفلی با خود به پشت بام ببر تا طفلت او را ببیند در این صورت بی‌هیچ خطر و تهدیدی با میل خود به سوی همجنس و همبازی خود می‌رود و از هلاکت نجات می‌یابد. آن زن به سفارش علی (ع) عمل کرد و آن طفل وقتی همبازی و همسال خود را دید از ناودان به روی پشت بام آمد و از خطر رست.
Hadi
آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد: عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافه خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد عشق او عشق صورت بود.
Aysan
همه داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده، آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجه تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد، امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد.
Aysan

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

قیمت:
۲۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد