بریدههایی از کتاب برقلههای ناامیدی
۴٫۰
(۴۱)
افسوسخوردن انسان را سودایی میکند، بیآنکه اشتیاقش را فلج یا متوقف کند. چراکه در افسوس آگاهی از کانونهای اصلاحناپذیر گذشته و آینده هنوز به نوعی بهکار است.
مریم
وقتی از مرگ میگوییم، بخشی از خود را نجات میدهیم، اما همزمان چیزی از خود واقعیمان میمیرد؛ چراکه واقعیت معانیِ عینیتیافته، در آگاهی، رنگ میبازد. از اینرو، تغزل ثمرۀ گستراندن ذهنیات است؛ کمیت آشکار غلیانات روحی فرد که مهارناپذیر است و همواره محتاج بیانشدن. تغزلیبودن یعنی نتوانی در خود فروبسته بمانی.
Sogol
لبریزبودن از خویش، نه بهمثابه خودپسندی، بلکه سرشارشدن، رنجور از حس بیکرانگی درونی، یعنی چنان بهغایت زیستن که گویا از شدت زندگی خواهی مرد. چنین حسی چنان نایاب و غریب است که با نعرهها بهسر میشود.
Sogol
«چهبسا وجود تبعیدگاه و عدم وطن ما باشد.»
Sogol
اندکی دانش لذتبخش است، زیادی آن نفرتانگیز. هرچه بیشتر بدانید، کمتر خواهان دانستناید. آن که رنج دانستن را نچشیده، هیچگاه چیزی ندانسته.
hamidkashi92
صحبت از رنج، همچون مسیر عشق، به این معناست که هیچچیز از جوهرۀ اهریمنی رنج نمیدانیم. شما از پلههای رنج صعود نمیکنید، بلکه رو به پایین میروید. پلهها به دوزخ میرسند، نه بهشت.
amir naseri
باید بذر این هرجومرج کیهانی را در درون خود بپرورانیم تا بهمعنای آن دست یابیم. بینهایت را زیستن و نیز تعمق طولانی دربارۀ آن، هولناکترین درس هرجومرج و طغیان است که میتوان آموخت. بینهایت تا ریشههای وجودتان را بهلرزه درمیآورد، نظمتان را مختل میکند، اما وادارتان میکند که امور پیش پا افتاده، تصادفی و بیاهمیت را فراموش کنید.
amir naseri
فکرکردن به اینکه جهان بهخاطر بینهایت فاقد معناست لذتی اهریمنی به من میدهد. از این گذشته، «معنا» به چه کار میآید؟ آیا بیآن نمیتوان زیست؟ بیمعنایی مطلق به سرمستیای وجدآور راه میگشاید، بزم بیخردی. از آنجا که دنیا معنایی ندارد، بیایید زندگی کنیم! بدون هدف مشخص یا آرمانهایی دستیافتنی بیایید خودمان را در خروش گردباد بینهایت بیندازیم، راه پر پیچ و خم آن را در فضا دنبال کنیم، در شعلههای آن بسوزیم و به جنون کیهانی و هرجومرج مطلق آن عشق بورزیم.
amir naseri
آنان که دست به خودکشی میزنند تمایل بیمارگونهای به مرگ دارند که آگاهانه در برابرش مقاومت میکنند، اما توان سرکوب کامل آن را ندارند. زندگی در آنان چنان نامتعادل است که هیچ استدلال منطقی نمیتواند آن را سامان دهد. خودکشی معقول، در پی استدلال منطقی و تعمق در باب پوچی و بیهودگی زندگی، وجود ندارد.
amir naseri
تا آنجا که به خودم مربوط است، از انسان بودن استعفا میدهم. دیگر نه میخواهم و نه میتوانم انسان باشم. چه باید بکنم؟ خدمت به نظامی اجتماعی و سیاسی؟ بدبخت کردن زنی؟ دنبال نقصان نظامهای فلسفی گشتن؟ جنگیدن برای آرمانهای زیباییشناسی و اخلاقی؟ اینهمه بسیار ناچیز است. من انکار میکنم انسان بودنم را، حتی به قیمت تنها ماندن. اما آیا من همین حالا هم تنها نیستم، در این جهانی که دیگر هیچ انتظاری از آن ندارم؟ ورای آرمانها و فرمهای مبتذل امروزی میشود در فراآگاهی زیست.
آنجا که سرمستی ابدیت به دغدغههای این جهان خاتمه میدهد و بودن همانقدر ناب و مجرد است که نبودن.
amir naseri
نظریهای که متأسفانه همواره قابل اثبات است: تنها کسانی شادند که هرگز فکر نمیکنند یا بهعبارتی فقط به ضروریات محض زندگی فکر میکنند و فکرکردن به این چیزها عین فکرنکردن است. اندیشیدن واقعی به دیوی میماند که چشمۀ زندگی را گلآلود میکند یا بیماریای که باعث گندیدن ریشههای زندگی میشود. همواره اندیشیدن، پرسشگری، تردید به تقدیر خود، احساس ملال زندگی، خستگی از زندگی و اندیشیدن تا سرحد از نفس افتادن و از ماجرای زندگی خود ردی از دود و خون بهیادگار گذاشتن همه و همه یعنی آنقدر غمگیناید که تفکر و تأملتان همچون نفرینی نمایان میشود که به تنفر بیامان میانجامد. در این جهان، که نباید افسوس چیزی را خورد، چه بسیار چیزها مایۀ افسوساند؛ اما از خودم میپرسم آیا جهان به افسوسخوردن من میارزد؟
amir naseri
آنگاه است که مکاشفاتی دربارۀ جهان از عمیقترین گوشههای روان آدمی برمیخیزد. همان گوشهای که خود را از زندگی جدا کرده، از زخم زندگی. رسیدن به معنویت تنهایی بسیار میطلبد. اینهمه در مرگ زیستن و اینهمه شررهای درون! تنهایی بهحدی زندگی را باطل میکند که شکفتن روح در این هیاهوی سرزنده تقریباً تحملناپذیر میشود.
amir naseri
آنگاه است که مکاشفاتی دربارۀ جهان از عمیقترین گوشههای روان آدمی برمیخیزد. همان گوشهای که خود را از زندگی جدا کرده، از زخم زندگی. رسیدن به معنویت تنهایی بسیار میطلبد. اینهمه در مرگ زیستن و اینهمه شررهای درون! تنهایی بهحدی زندگی را باطل میکند که شکفتن روح در این هیاهوی سرزنده تقریباً تحملناپذیر میشود.
amir naseri
زندگی هم فراوانی بهبار میآورد، هم خلأ، هم سرخوشی و هم دلمردگی. چیستیم ما در رویارویی با گرداب درونی که به درون پوچی فرو میبلعدمان؟ حس میکنم زندگی در درونم از شور و بیثباتی بیش از حد ترک میخورد. همچون انفجاری مهارنشدنی که تو را با هر چیز دیگر به هوا پرتاب میکند. در کرانههای زندگی، احساس میکنید دیگر بر زندگی درونیتان تسلط ندارید.
amir naseri
هیچ استدلالی در کار نیست. آیا آنکه به مرز زندگی رسیده میتواند دغدغۀ استدلالها، علتها، معلولها، ملاحظات اخلاقی و جز آن را داشته باشد؟ بیتردید نه. چنین کسی برای زیستن تنها انگیزههایی ناانگیخته دارد. بر قلههای ناامیدی، اشتیاق به پوچی تنها چیزی است که همچنان میتواند پرتوی اهریمنی بر آشوب بیفکند. وقتی تمام دلایل متداول اخلاقی، زیباشناسی، مذهبی، اجتماعی و از این دست دیگر زندگی را راهبر نباشد، چگونه میتوان بدون مقهور پوچی شدن به زندگی ادامه داد؟ تنها با پیوند با پوچی، با عشق به بیهودگی مطلق، عشقورزیدن به چیزی فاقد مادیت که میتواند توهم زندگی را شبیهسازی کند.
amir naseri
«من چیزی از خود ابداع نکردهام، بلکه صرفاً کاتب عواطف خود بودهام.»
zeynab
آنچه انسان را از درون میآزارد، به چشمش بیرونی میآید
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
لق کند. هر وجود ذهنی در درون خود مطلق است. ازاینرو، هر کس بهگونهای زندگی میکند که انگار مرکز جهان است یا مرکز تاریخ. پس چگونه رنج او مطلق نباشد؟
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
حس میکنم زندگی در درونم از شور و بیثباتی بیش از حد ترک میخورد. همچون انفجاری مهارنشدنی که تو را با هر چیز دیگر به هوا پرتاب میکند. در کرانههای زندگی، احساس میکنید دیگر بر زندگی درونیتان تسلط ندارید. ذهنیات، خیالات است و نیروهای افسارگسیختهای درونتان در جوش و خروشناند و بیهیچ ارتباطی با یک مرکز شخصی یا نظم منفرد معین در حال تکامل. در کرانههای زندگی، همهچیز بهانهای است برای مرگ.
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
زندگی هم فراوانی بهبار میآورد، هم خلأ، هم سرخوشی و هم دلمردگی. چیستیم ما در رویارویی با گرداب درونی که به درون پوچی فرو میبلعدمان
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
حجم
۱۶۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۲۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۲۰۰
۳۶,۶۰۰۵۰%
تومان