بریدههایی از کتاب با اجازه بزرگترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)
۴٫۳
(۸۸)
میدانستم منصور مردتر از این حرفها است که سنش به چشم بیاید، اما آهسته گفتم: "ما از نظر سنی به هم نمیخوریم، من سه سال از شما بزرگترم." منصور سرش را بلند کرد، صاف ایستاد و گفت: "شما به اینها کاری نداشته باشید، من خودم درستش میکنم"
|قافیه باران|
«آنان را که ریشه در خاک استوار دارند، از طوفان هراسی نیست.»
نورا
یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
دختر امام رضا 💛
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
طه شهیدی
حتی بعد از تولد دو فرزندمان هم، خرید گل را فراموش نکرده بود. میگفت: "بیشتر از قبل دوستت دارم."
satisfaction
یادم هست کمی بعد از ازدواجمان درگیریهای بانه پیش آمد که شصت نفر پاسدار را آتش زدند
satisfaction
"ببین فاطمه! مهم اینه که جفتمون اسلام رو قبول کنیم و با اون زندگی کنیم. بقیهٔ مسائل سیاسی نظرند؛ نظرها هم بر اساس واقعیاتند نه حقیقتها. واقعیت هم که هر روز عوض میشه. پس اگه حقیقت رو قبول کنیم، با واقعیتها میشه یه جوری کنار اومد."
satisfaction
گفت: "من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیتهاتون نمیشم، به شرطی که شما هم مانع نباشید." گفتم: "اول بذارید من تأییدتون بکنم، بعد شما شرط بذارید!" تا گوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آینهٔ ماشین، چشمهایش پرِ اشک بود.
|قافیه باران|
شریعتی آمده بود علی و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان کرده بود.
شکوفه ▪︎
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفتهٔ اول یا ماه اول، به من گفتند: "من کاری به تو ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما چیزی که از تو میخوام اینه که واجبات رو انجام بدی و محرّمات رو ترک کنی، یعنی گناه نکنی." به مستحبات خیلی کاری نداشتند... امام واقعاً شوهری اسلامشناس بودند و میدانستند که اسلام به مرد چه مقدار حق دخالت در زندگی همسرش را داده است. در تربیت فرزندان و زندگی، اختیارات لازم را به من داده بودند.
شکوفه ▪︎
گاهی به نظرم میآمد همهٔ عالم در گوشهٔ این مدرسه در این دو اتاق جمع شده، همهٔ ارزشهایی که یک انسان کامل، یک نمونهٔ کوچک از امام علی (علیهالسلام) میتوانست در خودش داشته باشد
برای او
تا منصور اولین حقوقش را بگیرد، دو سه هفتهای مانده بود و باید با همین پول کم، سر میکردیم. نشستیم و برنامهریزی کردیم. حتی خرجهای ریز را هم نوشتیم تا وسط کار کم نیاوریم... آن روزها اسفندماه بود و هوا سرد، ولی زندگی ما با گرمی شروع شد.
عارف کربلای زاده
یک روز هم وقتی آقاجان داشت از خانه بیرون میرفت، گفتم: "آقاجون! دوستام میخوان بیان، یه خورده میوه و شیرینی بگیر." حاجی زودتر از پدرم برگشت، میوه و شیرینی خریده بود. بعدها توی زندگی هم همینطور بود. احتیاج نبود من یا بچهها چیزی را که توی دلمان بود به زبان بیاوریم، همیشه اینقدر حواسش جمع بود که قبل از این که ما چیزی بگوییم، خودش میفهمید. خلاصه، با همین کارهایش گولم زد!
fatemeh_h.k
یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
سیاوش
روز عروسی با خیالی راحت و دلی پر از عشق، پا گذاشتم به خانهای که چند پله از سطح زمین پایینتر بود و نزدیک به جایی که سالها بعد قرار بود پیکر همسر شهیدم را در آغوش بگیرد.
satisfaction
"اولین باریه که خواستگاری میام. تا به حال پیشنهادهای زیادی بهم دادن، اما هیچکدوم رو قبول نکردم. وقتی که گفتند دختر، سیدیه که فرزند شهیده و از اقوام آیتاللّه بهاءالدینی هم هست، دلم لرزید و قبول کردم بیاییم قزوین."
satisfaction
آنجا حتی یک میز هم نداشتیم که وسایلمان را رویش بگذاریم، برای همین دکتر دو تا پایه زد روی دیوار، تختهای انداخت و برای خودمان تاقچه درستکردیم. آینه و شمعدان، عکس امام و همهٔ این چیزها را گذاشتم روی تاقچه و به این ترتیب زندگی ساده و بیتکلّفمان شروع شد.
satisfaction
این اواخر از نگاههای منصور چیزهایی فهمیده بودم، اما میگذاشتمشان به حساب خیالات دخترانهٔ خودم.
satisfaction
عروسی نگرفتیم؛ فقط همه تا راهآهن آمدند بدرقهام. مادرم خیلی ناراحت بود، ولی آقاجان مثل همیشه هیچ حرفی نمیزد. فقط قبل از اینکه سوار شوم، از من پرسید: "تا امروز به تو چیزی راجع به شوهرت گفتهم؟" گفتم: "نه." جوابم را که شنید، گفت: "قدر شوهرت رو بدون. اینقدر ارزش داره که حتی روزی سه بار کفشهاش رو جلوی پاش جفت کنی. این رو تا امروز به تو نگفته بودم، چون تو دخترمی."
maryam
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر هم کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.»
((: noor
حجم
۱۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۶۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۲,۰۰۰
۶,۰۰۰۵۰%
تومان