بریدههایی از کتاب عشق هرگز فراموش نمیکند
۴٫۲
(۸۴)
برت زیر لب غر میزند و میتوانم تأسف او را بفهمم. او پیرمردی غرغروست؛ اما غرغرهایش هم دوستداشتنی است. از اینکه مردی برای گرسنه ماندن زنش اینقدر محکم میایستد و از او دفاع میکند، حس خوشایندی به من دست میدهد؛ حتی اگر این زن افسانهای باشد.
او کاسهی سوپش را به سمت صندلی خالی میبرد و میگوید: «نگران نباش عشقم، سوپ من مال توست. گابریلا دختر خوبی است!»
حالا دیگر صورت برت تغییر میکند. چشمانش مهربانترو عاشقتر است. لبهایش برای اولینبار لبخندی نومیدانه دارد. اول فکر میکنم به من لبخند میزند؛ اما او به میرنا لبخند میزند. این واقعیت برایم غمانگیز است؛ اما این واقعهی غمانگیز عاشقانهترین چیزی است که تابهحال دیدهام.
زهرا۵۸
ترجیح میدهم مغز یک آلزایمری را طور دیگری توصیف کنم. چیزی شبیه این: مغز شبیه یک تودهی کثافت بدبو و متعفن است. وقتی خورشید بیرون میآید، بوی گند آن بیشتر و بهتر به مشام میرسد و وقتی خورشید پشت ابرهاست، بهندرت بوی آن را میفهمی؛ اما روزهایی میرسد که باد از جهتی خاص میوزد، آنوقت است که شاید عطر خنک و سبز صنوبری برای چندین ساعت مشامت را پر کند و فراموش کنی که تودهای کثافت نیز آنجا هست. با این قیاس منطقی، دستکم همهچیز سرجای خودش است و حقیقت را گفتهای. حقیقت این است که اگر دمانس داشته باشی، مغز تو شبیه کثافت است و حتی اگر بوی گند آن را نفهمی، باز هم هست و بخار میشود و گندش همهجا را برمیدارد.
زهرا۵۸
دکتربرایان یکبار به من گفت که مغز یک آلزایمری مثل تودهای برفی در رأس کوه است و بهتدریج ذوب میشود. روزهایی هست که خورشید درخشان و داغ است و از سروروی کوه قطرههای برف سرازیر میشود و روزهایی هم هست که خورشید در پس ابرها بیهیچ گرمایی پنهان میشود؛ پس روزهایی (به قول او باشکوه) وجود دارد که تو بهاشتباه فکر میکنی ذهن و اندیشههایت ذوب شدهاند و برای همیشه از بین رفتهاند؛ اما این احساس موقتی است.
زهرا۵۸
«ظاهراً دلِ خوشی از سگها نداری. عجیب است که آلزایمر داری و اینقدر حواست جمع است و حساس هستی.»
«راستش من آلزایمر معمولی ندارم. دمانس فرونتوتمپورال دارم.»
دوباره سکوت برقرار میشود و من نگاهم را از سگ برمیدارم و به او خیره میشوم.
او که ظاهراً ذهن مرا خوانده است، بیآنکه سؤالی بپرسم میگوید: «شما خاطرات را فراموش میکنی و من کلمات را!»
زهرا۵۸
«زندگیای که با ترس سپری شود، عین مرگ است.»
زهرا۵۸
اگر با کسی که دوستش داری بمیری، زنی شاد خواهی بود. به او بگو که حتی اگر حق با او باشد، ترجیح میدهی یک سال با شادمانی زندگی کنی تا اینکه بعد از یک عمر، در حالی به گور بروی که معنای عشق و شادی را نفهمیدهای.»
زهرا۵۸
دروغ بزرگ قرن را میگویم: «نه، بیکارم. تعریف کن.»
«مطمئنی که حوصلهی شنیدنش را داری؟»
«البته که حوصله دارم.»
زهرا۵۸
همه دوست دارند من خوشحال باشم؛ انگار اگر خوشحال باشم، دیگر احساس گناه نمیکنند.
زهرا۵۸
من آدمی هستم که وقتی میفهمم چه اتفاقی قرار است بیفتد، دلیلی نمیبینم که موضوع را بیشازحد کش دهم.
زهرا۵۸
یکبار کلمهی «دوقلو» را فراموش کردم و اتفاقاً میخواستم جک را به یکی از همکارانم معرفی کنم. اینبار خیلی نگران شدم. این اتفاق یک سال پس از گم کردن ماشینم در پارکینگ فروشگاه رخ داد. یادم است که به جک خیره شدم و از اینکه کلمهی مخصوص هردومان را به یاد نداشتم، شگفتزده بودم. تمام گوشهوکنار غبارگرفتهی ذهنم را گشتم؛ اما این کار فایدهای نداشت. درنهایت به همکارم گفتم که جک کسی است که مادرم همزمان با من او را در رحم خود حمل میکرده و هردومان را در یک روز و یک ساعت بهدنیا آورده است. عجیب است که واژهی «رحم» را به یاد داشتم؛ اما واژهی «دوقلو» بهخاطرم نمیآمد. همکارم تایرون خندید. او همیشه مرا آدمی شوخ میدانست؛ اما جک نخندید و من میدانستم که کار از کار گذشته است.
همان روز از کارم استعفا دادم.
زهرا۵۸
اینجا، در خانهی رزالیند، همهچیز بهکندی پیش میرود. همه بهاندازهی کافی وقت دارند تا حرفهایی را که زده میشود هضم کنند. اگر بخواهم چیزی بگویم، وقت زیاد است و اگر نخواهم چیزی بگویم هم کسی کاری به کارم ندارد.
|قافیه باران|
یکی از بهترین ویژگیهای آشپزی این است که تا حدود زیادی میتوانی آن را کنترل کنی. اگر غذایت زیاد تند باشد، میتوانی کمی خامه یا ماست به آن اضافه کنی. اگر خیلی شور شده باشد، کمی شکر راهگشاست؛ اما زندگی کردن و کنارآمدن با آن به این راحتی نیست.
Farshid
وقتی دراینباره با جک حرف زدم، به من گفت که در برخی بیماران آلزایمری اولین تأثیر روی استنباط مغز از عمق است، بهطوری که آنها نمیتوانند فرق بین سطح صاف و سطح برجسته یا فرورفته را تشخیص دهند. دمانس هم همین است؛ برای یک لحظه یا حتی یک ساعت فراموشی میگیری؛ اما قبل از آن ساعت خاص و درست پس از آن دوباره همهچیز و همهکس را میشناسی.
Farshid
همیشه خوبیها در پس بدیها از راه میرسند.
بهار قربانی
مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری.»
بهار قربانی
تا امروز هرگز نتوانستهام جواب این سؤال مادرم را بدهم. او روزهای آخر عمرش از من پرسید: «اگر چیزی بهخاطر نیاورم، میتوانم بگویم که در این دنیا حضور دارم؟» سؤالش همیشه با من ماند. کاش امروز اینجا بود و به او میگفتم «مهم نیست تو چیزی به یاد داشته باشی. اگر کسی حتی یک نفر نام تو را به یاد داشته باشد و آن را با عشق تکرار کند، یعنی تو در این دنیا حضور داری.»
nedsalehani
لوک میگوید: «به نقطهای خواهم رسید که کنترل همهچیز را از دست میدهم؛ اما به این راحتی تسلیم نمیشوم. عادت دارم بجنگم و نمیتوانم اجازه بدهم که سارا بگوید: «لوک نمیتواند لباسهایش را خودش بپوشد، پس کسی را استخدام میکنم تا کارهایش را انجام دهد. لوک به حد کافی فعالیت ندارد، پس باید یک فیزیوتراپ بگیریم. لوک به قدر کافی نمیخوابد، پس باید قرص خواب به او بخورانیم تا مریض نشود. لوک نمیتواند غذای سفت را ببلعد، پس بهتر است سوپ برایش بپزیم. من این چیزها را نمیخواهم. میخواهم زندگی را به شیوهی خودم ادامه دهم. میخواهم عشق بورزم.»
nedsalehani
خاطرات ما داراییهای ماست. ما میتوانیم هروقت که خواستیم و هرطور که دلمان خواست، آنها را مرور کنیم.
pegah
همهی ازدواجها حتی بهترینهایشان برای ماندگاری نیاز به مراقبت و سازش زیادی دارند. بهنظرم اینکه یک نفر آنقدر گذشت و عشق داشته باشد که سالهای متمادی را با یک نفر سپری کند، خیلی کار بزرگ و برجستهای است.
pegah
میدانم که کار درستی انجام دادم؛ اما گاهی تصمیمات درست حس ناخوشایندی به آدم میدهد.
pegah
حجم
۲۹۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۲۹۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰۳۰%
تومان