بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق هرگز فراموش نمی‌کند | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق هرگز فراموش نمی‌کند

بریده‌هایی از کتاب عشق هرگز فراموش نمی‌کند

۴٫۲
(۸۴)
خیلی‌ها شیفته‌ی من بودند، اما تو تنها کسی هستی که من هم از بودنش خوشحالم.» مرد جوان به صورتم زل می‌زند، بعد لبخندی گرم روی لبانش می‌نشیند. «خیلی خوبببب است که به هیچچچ‌کدام از آن‌ها جواب مثبببببت ندادی و الااااان کنارررر من هسسستی.» منظورش را از لابه‌لای حرف‌های بریده‌اش می‌فهمم و می‌گویم: «بگذار خیالت را راحت کنم؛ من هنوز درباره‌ی تو تصمیم جدی نگرفته‌ام.» با شنیدن این جمله کمی از من فاصله می‌گیرد و فقط یک کلمه از دهانش خارج می‌شود. «اما...»
زهرا۵۸
سرازیری گونه‌ها و ته‌ریش زیبایش برایم آرام‌بخش است. بهتر است بگویم هم آرام‌بخش و هم اضطراب‌آور!
زهرا۵۸
او به طبقه‌ی بالا اشاره می‌کند. «دوست داری چیزی نشانت بدهم؟» قبل از آنکه به سؤالش پاسخی دهم، به حالت چهاردست‌وپا روی زانو خم می‌شود و از پله‌ها بالا می‌خزد. احتمالاً دلیلش همان درک نادرست از عمق است. وقتی به پله‌ی بالایی می‌رسد، روی پایش بلند می‌شود و به من می‌خندد. من هم سعی می‌کنم لبخند بزنم؛ اما لبخندم واقعی نیست.
زهرا۵۸
برت با واکرش سمت من می‌آید و خم می‌شود تا هم‌قد من شود. برای او خم شدن خیلی سخت به‌نظر می‌آید. بعد سرش را نزدیک گوشم می‌آورد. «اگر من مرده بودم و خانم کوچولوی زیبایی مثل تو آرزوی دیدن مرا داشت، حتماً برای دیدن او می‌آمدم.» آن‌قدر خوشحال می‌شوم که چشمانم پر از اشک می‌شود. بازوهایم را دور گردنش می‌اندازم و طوری فشارش می‌دهم که تلوتلو می‌خورد.
زهرا۵۸
«چرا تو او را می‌بینی و بقیه او را نمی‌بینند؟» برت برای چند لحظه فکر می‌کند. «من او را می‌بینم چون واقعاً دوست دارم که او را ببینم.» «منظورت این است که اگر کسی باشد که من نتوانم او را ببینم، اما از صمیم قلب دلم بخواهد او را ببینم، می‌توانم؟» «امتحانش مجانی است خانم کوچولو.» «و می‌توانم با او حرف بزنم؟» «شک نکن!» آهسته می‌گویم: «حتی اگر مرده باشد؟»
زهرا۵۸
«آیا دوست تو نامرئی است؟» با اینکه ظاهرش خسته است، بی‌آنکه بخواهد می‌خندد. وقتی لبخند می‌زند، مهربان و دوست‌داشتنی‌تر می‌شود. می‌گوید: «برای بیشتر مردم نامرئی است اما من او را می‌بینم.» «چه جالب.» او دوباره می‌خندد و می‌گوید: «بله. دوست جالبی دارم.» ناگهان از جایم می‌پرم. «یعنی من الان روی پای او نشسته بودم؟» حالا برت لبخند عمیقی می‌زند. از لبخندش می‌فهمم که مرا دوست دارد. البته اگر روی دوستش نشسته باشم، حتماً دوستش از من بدش آمده. برت واکرش را حرکت می‌دهد و به سمت در می‌رود و می‌گوید: «مهم نیست.»
زهرا۵۸
«شاید دوست‌تان مریض شده.» برت به صندلی خیره مانده است و می‌گوید: «نه حالش خوب است.» «پس چرا برای شام نیامد؟» برت بی‌آنکه چیزی بگوید، به من نگاه می‌کند. گاهی بزرگ‌ترها برای آماده کردن جمله‌ها بیشتر از کوچک‌ترها وقت می‌خواهند. انگار مغز آن‌ها کمی کندتر است. درنهایت می‌گوید: «او آمده.» با تعجب نگاهش می‌کنم: «پس چرا من او را نمی‌بینم؟» «اینکه تو او را نمی‌بینی به این معنا نیست که اینجا وجود ندارد.»
زهرا۵۸
«مردم خیلی چیزها درباره‌ی پدرت می‌گویند، اما آن‌ها دقیقاً او را نمی‌شناسند. تو که می‌دانی او بهترین پدر دنیا بود.» می‌گویم: «بله هردو ما می‌دانیم.» مامان لبخند می‌زند: «درست است. تازه تا حالا فکر کرده‌ای میراندا چندبار بابا را دیده؟» «یک‌بار در مهمانی تولدم که من شاهزاده شده بودم.» «همین یک‌بار که برای شناختن بابا کافی نیست.» لبخند می‌زنم. «بله. یک‌بار کافی نیست.»
زهرا۵۸
عوضی‌بازی یعنی اینکه با حرف‌ها و سؤال‌هایت دیگران را آزار دهی.
زهرا۵۸
همیشه تصور می‌کردم که از بازار، میوه و سبزی‌های تازه می‌خرم؛ همیشه تصور می‌کردم که چه شب‌های شلوغی در آشپزخانه‌ی رستوران کار خواهم کرد و دستور پخت‌های سنتی را با کمی نوآوری، خوشمزه‌تر خواهم کرد. کافی بود مامان از دهان من بشنود که می‌خواهم چیز جدیدی به دستورهای قدیمی اضافه کنم تا از کوره دربرود و بگوید: «چرا همیشه می‌خواهی خیال‌پردازی کنی؟ مگر دستورهای قدیمی چه ایرادی دارد؟»
زهرا۵۸
دیگر نمی‌توانم مثل قبل از زندگی لذت ببرم، دیگر نمی‌توانم دوِ ماراتن بروم یا سوار موتور شوم و در جاده‌های پیچ‌درپیچ بچرخم. دیگر هیچ لطیفه‌ای برای خندیدن به یاد ندارم.» ناگهان صدایی سکوت شب را می‌شکند. از جایم می‌پرم؛ اما مرد جوان دستش را دورم می‌اندازد و مرا به خودش نزدیک می‌کند تا کسی مرا روی پله‌ها نبیند. اودکلنی که روی تی‌شرتش زده است، بوی تند و جذاب صابون می‌دهد. آرام و پچ‌پچ‌کنان می‌گوید: «باشد، ماراتن را بی‌خیال؛ اما چیزهای دیگر چطور؟ نشستن در باغ، خوردن تخم‌مرغ عسلی با نان برشته، وقت‌گذراندن با کسانی که از ته دل دوست‌شان داری. هیچ‌یک از این‌ها برایت مفهومی ندارند؟»
زهرا۵۸
اگر اشتباه نکنم، سؤال هفتم یا هشتم فهرست بیماری آلزایمر درباره‌ی خودکشی است. می‌گویم: «خودت هم در این سن‌وسال گرفتار آلزایمر شده‌ای. پس می‌خواهی خودت را بکشی؟ این مزخرفات دیگر چیست؟» او بی‌تأمل جوابم را می‌دهد: «نه. معلوم است که چنین قصدی ندارم.» خیالم راحت می‌شود و با خودم فکر می‌کنم حالا دیگر به حدسیاتش شک می‌کند. به او ثابت کردم که اشتباه حدس زده است. «حالا دیدی که اشتباه می‌کردی.» به این فکر می‌کنم که چرا این‌قدر محکم به خودکشی نه می‌گوید. می‌پرسم: «چرا خودکشی نمی‌کنی؟» «چون برای زندگی و زنده‌ماندن ارزش قائلم. تا زمانی که قلبم می‌زند می‌خواهم زنده بمانم.»
زهرا۵۸
«خوب می‌دانم چه نقشه‌ای داری!» برای یک لحظه قلبم از دهانم بیرون می‌زند و گیج و مبهوت می‌شوم؛ اما بعد صدا را می‌شناسم. همان مرد جوان است. سرم را برمی‌گردانم، او را می‌بینم که تی‌شرت و شلوارکی کوتاه به تن دارد. پاهای لخت و بلند، و ماهیچه‌ای او کاملاً دیده می‌شود. موهایش به‌هم ریخته و معلوم است که از رختخواب بیرون آمده است. چند لحظه طول می‌کشد جمله‌اش را مرور کنم. «گفتی می‌دانی من چه نقشه‌ای دارم؟» به سمتم که می‌آید می‌پرسم: «منظورت چه بود؟» چند قدم آرام به سمت من برمی‌دارد و صورتش را به گوشم می‌چسباند. «حدس‌زدنش نیاز به هوششش زیادی ندارد. مگر می‌شود کسی در سن‌وسال تو گرفتار دمانس شود و نخواهد خودش را بکشد؟»
زهرا۵۸
به خودم فکر می‌کنم؛ به اینکه چیزی روی کاغذ باشد که پس از مرگ من نیز به حضورش ادامه دهد.
زهرا۵۸
آن‌قدر سریع شیب بیماری را طی می‌کرد که یک‌بار که می‌خواست خودکشی کند، نمی‌دانست چطور باید این کار را انجام دهد.
زهرا۵۸
در برخی بیماران آلزایمری اولین تأثیر روی استنباط مغز از عمق است، به‌طوری که آن‌ها نمی‌توانند فرق بین سطح صاف و سطح برجسته یا فرورفته را تشخیص دهند. دمانس هم همین است؛ برای یک لحظه یا حتی یک ساعت فراموشی می‌گیری؛ اما قبل از آن ساعت خاص و درست پس از آن دوباره همه‌چیز و همه‌کس را می‌شناسی.
زهرا۵۸
حرکت مامان نگاهم را جلب کرد. او لبه‌ی زمین ایستاده بود و طوری به خط جداکننده زمین بازی از محوطه نگاه می‌کرد که انگار نمی‌توانست بفهمد چیست. به شانه‌ی یکی از هم‌تیمی‌هایم زدم تا مرا پایین بیاورد و نزد مامان بروم؛ اما قبل از اینکه به او برسم، او دامنش را تا زانو بالا برد و طوری پاهایش را با احتیاط بالا برد که گویی می‌خواهد از روی حصار یا نرده‌ای به بلندی کمرش بپرد. چند نفری با تعجب نگاهش کردند؛ اما حواس‌شان دوباره به شلوغی و هیاهوی شادی‌ها جلب شد. مامان با تردید از روی خط عبور کرد، بعد آرام شد و مرا بغل کرد
زهرا۵۸
من هم نمی‌خواهم آن‌قدر زنده باشم تا به این مرحله از آلزایمر برسم. درست است که جک همیشه نیت خوبی دارد؛ اما دوست ندارم او نخ‌های نامرئی مرا بگیرد و مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی اداره‌ام کند.
زهرا۵۸
لوک جوان با لبخندی رضایت‌بخش به من خیره می‌شود و تازه دوزاری‌ام می‌افتد که این شیشه‌شکستن تصادفی نبود. دلم می‌خواهد حرفی بزنم یا کاری کنم؛ اما دهانم باز مانده است و کلامی از آن خارج نمی‌شود. دهانم مانند ساک خریدی است که از هوا پُروخالی می‌شود. لوک نگاهم می‌کند و می‌گوید: «اگر من جای تو بودددددم، تا او برنگشته و لختم نکرده، خودم سریع‌تر می‌رفتم زیرررررر دوششش.» چند لحظه دیگر به هم خیره می‌مانیم و مکالمه‌ای ساکت اما پرمحتوا بین‌مان ردوبدل می‌شود. جایی در کنه قلبم احساسی خاص به غلیان درمی‌آید.
زهرا۵۸
کنار صندلی خالی پاهایم توان خودشان را از دست می‌دهند. به میرنای افسانه‌ای نگاه می‌کنم و می‌گویم: «میرنا تو خانم خوش‌شانسی هستی. می‌دانی؟ دلم می‌خواست جای تو باشم و وقتی به سنی رسیدم که نمی‌توانستم کارهای خودم را انجام بدهم، مردی عاشقم بود که از من مراقبت می‌کرد.»
زهرا۵۸

حجم

۲۹۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۲۹۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰
۳۰%
تومان