کتابهای تاریخ پر از جنگهائی است که بشر نمیتواند باورشان کند.”
forooghsoodani
مرواریدها در دانوب
الماس ها در درینا
غروب آفتاب در نرتوا
دشتهایی که در ساوا گسترده شده اند، همه تورا میسرایند
ای سرزمین دوست داشتنی من، بوسنی
که کنون در خون خود غلتیدهای
تو را چون دو چشمانم نگاه خواهم داشت
چرا که من فرزند تو هستم.
mohsen azimi
در عرش آبی خداوند
یکی از نیایشها بالا میرود
اینها سرودهای سرزمین من است
همه دشتها و کوهها این را زمزمه میکنند
ای سرزمین دوست داشتنی من، بوسنی
که کنون در خون خود غلتیدهای
تو را چون دو چشمانم نگاه خواهم داشت
چرا که من فرزند تو هستم
mohsen azimi
حالا وقت خواب است
چشمهایم را میبندم
با تو به رویاها میروم
تو هم با نگاهت مادرم
راه را نشانم بده
اگر امروز گناهی مرتکب شدهام
خدا مرا ببخشد... .
mohsen azimi
دیوانه شدهای زن؟ این پرندههای بی جان را چرا جمع میکنی؟"
زینتا خانم چند دقیقهای با چشمانی عاری از احساس به زن خیره شد. سپس جسد بی جان پرنده سیاهی را که در دست گرفته بود را نیز درون کیسه انداخت و با لحن عجیبی گفت" اینطوری حرف نزن، پرندههای انجیر هم کودکان من هستند.”
mohsen azimi
تو خورشید درخشان من، اشکهای در حال ریزش از چشمانم و بانوی عشق من هستی.
پری دریائی دوست داشتنی من،
تو در هر نفسی که فرو میدهم جاری هستی، می خواهم که بمانند گلی پرطراوت
هرچه زودتر به نزد من بازگردی. با نبودت مرا عذاب نده...
mohsen azimi
" من و تو درد مشترکیم. تو مرهم قلب زخمیمن هستی و من عصای پاهای از دست داده تو. بله... من تو را در هر حالی که باشی دوست دارم. تو تنها امید من برای ادامهاین زندگی هستی. اگر امروز اینجا هستیم برای این است که متعلق به یکدیگر هستیم.”
mohsen azimi
در تپههای برف گرفته
کوهها سرود مرگ می خوانند
فرشتههای بالدار بر شهر فرود آمده
جان تک تک بوسنیایی ها را میگیرند
به فرشتههای مرگ نگاه میکنم
آن ها هم مثل ما تنها هستند
سپس برگشته و به خود نگاه میکنم
من هم تنها هستم
mohsen azimi