یا...
یا ساکت بودنِ یک “محکوم به سکوت”، وقتی “می گوید!!!”:
- زندگی “بارانی”ست که به “برف” ختم می شود!
کمی از محکومیتش می گذرد و می گوید:
- زندگی “بارانی”ست که به “هیچ” ختم نمی شود!
و باز هم هر طور که می تواند، و با هر شگردی که شده، کمی دیگر از حبس را می گذراند و می گوید:
- زیبایی باران را ندارد، “غم” دارد، اذیت می کند!
... زندگی، غمِ یک “تگرگ” است!
و باز هم می گذراند و هرچه به آسمان چشم می دوزد و خیره می ماند، نه خبری از باران است و نه برف و نه تگرگ...
رها
ای فرزندی که در کویر به سر می بری، این را بدان که اتحادِ تو با دیگر کلمات، حتی از زنده ماندن هم مهم تر است و اگر برایِ زنده ماندنت تلاش می کنی، هدفت از این تلاش، پابرجاییِ راهت باشد! چرا که اگر راهت مُرد، چه در کویر باشی و چه در آزادیِ آبادی، دیگر ارزشی نخواهی داشت! چونان کلمه ای تنها و آواره در میانِ صفحه ای سفید و این صفحه از آنِ دفتریست که با آن جایِ خالی، دیر یا زود بسته و فراموش خواهد شد!
ابراهیم
راهمان را علامت گذاری می کنیم که هم برایِ قافله ها و مسافرانِ دیگر، پیدا کردنِ ادامه مسیر راحت تر باشد و هم اگر روزی در بی راهه ای گم شدیم، راهِ برگشت را پیدا کنیم و هم اگر روزی در نقطه ای از این راه، به هر علتی جان دادیم، راهی که تا آن لحظه رفته ایم جاودان بماند و رهگذران دلیلی برایِ فراموش کردنمان نداشته باشند!
و ما در این قافله، راه را با “کلمات” علامت گذاری می کنیم!
ابراهیم
همیشه، برنده سطلِ رنگه...
Mohammad