بریدههایی از کتاب نه آبی نه خاکی
۴٫۸
(۸۲)
محمد گفت: «اگر دربارۀ این جبهه نوشته نشود، مظلوم می ماند. مثل بی گناهی که بر دار برود.»
Raveshmand.key
«استعداد تکلیف می آورد. تو باید بنویسی. خدا این استعداد را در اختیارت گذاشته، پس باید بنویسی. کدام آدمی است که چشم داشته باشد و با آن نبیند؟ استعداد هم همین است. باید به کارش گرفت ...»
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
به یابنده
ای که این دفترچه را پیدا می کنی، اگر مردی، آن را به یکی از نشانیهای زیر برسان. اگر هم مرد نیستی که یک فکری به حال نامردی خودت بکن.
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
اینجا از یاد تو قدرتمندتر است
سلما
شهید شدن افتخار است، اما در صورتی که از طرف خدا به آدم تفویض بشود نه اینکه ما با بی احتیاطی خود را به کشتن بدهیم. اسلام به نیروی ما احتیاج دارد، و اینجا، در این خط، جنگ ما بیش از خون ما ارزش دارد.
zahra
وقتی بخواهی حساب بدهیها را با خدا صاف کنی، در میان بنده های طلبکار سخت می گذرد
F313
آن قدر سر ابراهیم را کردم زیر آب که گفت: «بگذار پایمان به خشکی برسد، نشانت می دهم.»
گفتم: «چه کار می کنی؟»
گفت: «سرت را می کنم زیر خاک ...»
آبیِ آسمونی
ای بانوی معصوم، خانم، انگار محبت مادر و خواهر و عمه و خاله در تو یک جا جمع است. تو به چشمان نگران مادرم شبیهی و به صدای گریۀ خواهرم و لبخند مهربان خاله و دست نوازش عمه. تو یک تنه مرا از این همه سیراب می کنی ...
ای مادر و خواهر با هم، ای عمه و خاله در هم، سفیر شهادت من به نزد خدا شو. من می خواهم بر سر این سفره بنشینم. او دعای تو را می پذیرد. سلام برسان و بگو که دل سعید مرادی جز او را نمی خواهد ...
آبیِ آسمونی
علی مالک گفت: «خیالت راحت باشد، ابراهیم جان، تمام مدتی که به تو می شاشیدم، فکر می کردم دنیایی نه ابراهیم.»
کاربر ۲۰۵۰۸۸۸
اسلحه ام را تمیز کرده ام عین دستۀ گل! حیف نیست آدم با کلاش به این تمیزی بزند کسی را بکشد؟
شهید زهره بنیانیان
فراموش نکن که این تکلیف است نه تفنن، و چون تکلیف است، باید به میزان توانایی ات بنویسی نه به قدر حوصله ات، و یادت باشد که تو علاوه بر خونی که از خود قرار است بر زمین بریزی، باید خونی را که از دیگران نیز می ریزد، روایت کنی. پس از همه چیز برای نوشتن بزن و از نوشتن برای هیچ کاری دیگر نزن. باز هم سفارش کنم؟
شهید زهره بنیانیان
. دو تا از بچه ها کمی آذوقه از تیپ قمر بنی هاشم قرض گرفته اند تا تدارکات برسد. به من و محمد و ابراهیم و عباس و علی و رضا یک کنسرو ماهی رسید. به هم نگاه نمی کردیم. یکی یک لقمه برداشتیم. سعی می کردیم کوچک باشد. من لقمه ام را کمی مکیدم و برای آنکه دلم لقمۀ بعدی را نخواهد، آن را سریع جویدم و فرو دادم و بی اختیار گفتم: «چقدر خوشمزه است!» و خجالت کشیدم. می شد از ته قوطی کنسرو یک لقمۀ دیگر درآورد. اما هیچ کدام اعتنا نشان ندادیم. روغنش یک تکه نان می خواست تا یک لقمۀ چرب شود. رویم را کردم آن ور تا وسوسه خوردن را از سر بیرون کنم. بعد از چند دقیقه که باز چشمم به قوطی افتاد، آن را به همان وضع دیدم بی آنکه روغنش اشتهایم را برانگیزد. می دانم که این لقمه به همین صورت باقی خواهد ماند.
Edoardo
خیلی دلم می خواهد بدانم چه می نویسند؟ دلم می خواهد بدانم ما سه تن از یک وضعیت مشابه چه برداشتی داریم؟
ـ واقعاً منظورت همین است؟
ـ جز این نیست.
ـ واقعاً؟
ـ حتماً.
ـ خدا از راز دلها بهتر آگاه است.
ـ بسیار خوب، اعتراف می کنم.
راستش دوست دارم آنچه را می نویسیم، برای هم بخوانیم تا من از آنها بشنوم که تو از ما بهتر می نویسی، و این چهرۀ نفس است که از پس غبار آینه بر من خود می نمایاند.
ـ نه، تو بهتر نمی نویسی.
ـ می دانم.
ـ هر کس حس و حال خودش را دارد.
ـ درست است.
ـ این را دیگر هر بچه ای می داند که همان طور که هر کس خود را بیشتر از دیگری دوست دارد، نوشته اش را هم بیشتر از نوشتۀ دیگری دوست دارد، حتی اگر بداند این کوزه شکسته است، چون از حس و حال خود او برآمده است و تجربه ای است که مختص اوست.
Edoardo
تا می توانید مایعات بخورید، چون آب رودخانه سردتر از آن است که فکرش را می کنید، و همین سرما ممکن است نفر را به چنان تن لرزه ای بیندازد که نتواند شنا کند و در نتیجه آب او را با خود ببرد. خوردن مایعات باعث می شود که آب در بدن به اندازۀ کافی باشد که هر وقت سرما به حد تحمل ناپذیری رسید، در لباس غواصی ادرار کنید و به این ترتیب گرم شوید و بتوانید مأموریت را ادامه دهید.
علی گفت: «ببخشید، استاد، منظورتان از ادرار همان شاش است؟»
زدیم زیر خنده. مربی بی آنکه بخندد، گفت: «توی آب متوجۀ منظور من خواهید شد.»
رضا گفت: «استاد، اگر کسی کم آورد، چی؟ منظورم این است که اگر ادرارمان تمام شد و باز هم لرزیدیم، چی؟»
مربی این بار لبخند زد. گفت: «اگر کم آوردی، از دیگران خواهش کن کمکت کنند.»
رضا صبر کرد خندۀ ما به او تمام شود و بعد سر تکان داد و گفت: «نه، با این یکی استاد نمی شود شوخی کرد ...»
Edoardo
صبحها بعد از نماز صبح، خواب، خواب شقاوت است، زیرا بساط زیارت عاشورا برپاست، و من که یک بار خواب را ترجیح دادم، تا شب پکر بودم، و هر بار که نام آقا امام حسین برده می شد، از خودم خجالت می کشیدم و این احساس را داشتم که او را شبانه ترک کرده ام.
Edoardo
قابیل از میان ما رفته است به آن سوی خط. در این سو هر چه هستیم، هابیلیم.
safaeinejad
قم، حرم مطهر
ای بانوی معصوم، خانم، انگار محبت مادر و خواهر و عمه و خاله در تو یک جا جمع است. تو به چشمان نگران مادرم شبیهی و به صدای گریۀ خواهرم و لبخند مهربان خاله و دست نوازش عمه. تو یک تنه مرا از این همه سیراب می کنی ...
ای مادر و خواهر با هم، ای عمه و خاله در هم، سفیر شهادت من به نزد خدا شو. من می خواهم بر سر این سفره بنشینم. او دعای تو را می پذیرد. سلام برسان و بگو که دل سعید مرادی جز او را نمی خواهد ...
رعنا
گفتم: «اگر رضای او شهادت توست، پس حتماً شهید می شوی.»
گفت: «ازم پرسید ... ازم پرسید ...» و باز بالا آورد، روی بازویم.
گفت: «ببخش، سعید ...»
گفتم: «جان بخواه.» و بوسیدمش. گفتم: «اگر بهتر شده ای، حرکت کنیم.»
آرام زوزه می کشید. گفت: «ازم پرسیدند که دوست داری شهید شوی یا نه؟ و من جای آنکه جواب بدهم پس چی که دوست دارم، به آیندۀ زن و بچه هایم فکر کردم و همین باعث شد دیگر آن صدا را نشنوم.» و با صدای بلند گریه کرد. فریاد زد: «خدایا ... غلط کردم ... نه زن می خواهم نه بچه ... من تو را می خواهم ... مرا ببر ... من کاری به کار این دنیا ندارم ...»
miiimkaaaf
از صدای مادر که بغض آلود احوال پرسی کرد، بغضم گرفت، هر چند سعی کردم صدایم را به آن آلوده نکنم. برای همین صبر کردم تا او پشت سر هم قربان صدقه ام برود و بگوید: «عزیزم، مادر جان، پسر گلم ...»
همان قدر که او به گفتن احتیاج داشت، من هم به شنیدن محتاج بودم، و احساس پشیمانی می کردم از اینکه مانع شده ام تا محل اعزام بدرقه ام کنند.
گفت: «غذا چی می خوری، مادر؟»
گفتم: «بدترینش چلومرغ است.»
گفت: «نوش جان، مادر، خوب بخور که جان داشته باشی بجنگی.»
وقتی گفتم: «اینها هیچ کدام دستپخت تو نمی شوند.» زد زیر گریه.
aliyan
اما من می گویم شهید، شهید است، چه شهید ابتدای راه باشد چه شهید انتهای راه، زیرا آن که شهید محسوب می شود، به دنیا پشت کرده است، پس آیا بهتر نیست اجر شهادت را با این جور محاسبه ها کم نکنیم؟
کاربر ۳۹۲۸۴۱۱
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
حجم
۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۲۰۳ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان