بریدههایی از کتاب ببر سفید
۴٫۳
(۴۰)
یکی از واقعیتهای هندوستان آن است که شما میتوانید تقریباً هر آنچه را که دربارهی این کشور از زبان نخست وزیر میشنوید وارونه کنید و آنگاه، حقیقت را درخصوص آن مطلب درخواهید یافت.
Johnny
رؤیاهای اغنیا و رؤیاهای فقرا: این دو، هیچ وجه اشتراکی با هم ندارند، اینطور نیست؟
ببینید، فقرا، در تمام طول عمر، این رؤیا را در سر میپرورانند که غذای کافی بخورند و شبیه اغنیا شوند. و اغنیا چه رؤیایی به سر دارند؟
کم کردن وزن و شبیه شدن به فقرا.
Johnny
جناب جیابائو.
قربان.
به اینجا که بیایید، به شما خواهند گفت که همه چیز را، از اینترنت گرفته تا تخممرغ آب پز و سفینههای فضایی، ما هندیها اختراع کردهایم و سپس، انگلیسیها، همه را از ما دزدیدهاند.
یاوه میگویند. مهمترین چیزی که از این کشور، طی ده هزار سال تاریخ آن، حاصل آمده، قفس مرغ و خروس است.
Johnny
در درگاه خانهمان، مهمترین عضو خانوادهام را خواهید دید.
گاومیش.
او، چاقترین عضو خانوادهی ما بود و این در مورد هر خانهی دیگری در روستا صدق میکرد. در تمام طول روز، زنها مداوماً به او علف تازه میخوراندند. تیمار او مشغلهی اصلی زندگیشان بود.
Johnny
یک ماه پیش از شروع بارندگیها، مردها، نحیفتر، سیهچردهتر و برآشفتهتر اما با جیبهای پرپول از دانباد، دهلی و کلکته بازمیگشتند. زنان چشم به راهشان بودند. پشت در پنهان میشدند و به مجرد آنکه مردها پایشان را داخل خانه میگذاشتند، همچون گربههای وحشی که روی تکهای گوشت میجهند، یورش میآورند. عرصه، عرصۀ پیکار بود و شیون و فریاد. عموهایم پایداری میکردند و موفق میشدند که مقداری از پولشان را برای خود نگه دارند، اما پدرم، هر بار، پوست میانداخت و لخت میشد. کنج اتاق کز میکرد و میگفت «از شهر جون سالم به دربردم، امّا از دست زنای خونهی خودم نتونستم جون بهدرببرم». زنان، غذای او را بعد از غذای گاومیش میدادند.
Johnny
ممکن است پدرم ریکشاران– یعنی یک حیوان بارکش انسان نما– بوده باشد، اما او مردی با برنامه بود.
Afsaneh Habibi
بازرس عصایش را به سمت من نشانه رفت. «تو، مرد جوون، وسط این اراذل سفیه، بچهی باهوش و درستکار و بانشاطی هستی. نادرترین حیوون هر جنگل کدومه، موجودی که تو هر نسل فقط یه دونه ازش به دنیا میآد؟» فکری کردم و گفتم:
«ببر سفید.»
mah_s
روزی برهمن زیرکی که میخواست سربه سر بودا بگذارد از او پرسید: «استاد، شما خود را انسان میدانید یا الهه؟»
بودا تبسمی کرد و گفت: «هیچکدام. من فقط کسی هستم که بیدارشده است، درحالیکه الباقی شما کماکان در خوابید.»
کاربر ۳۵۸۲۱۸۳
گشت و گذاردرمیان کتابها، حتی کتابهایی که به زبان خارجی اند، حسی به انسان میدهد که گویی نوعی الکتریسیته، وز وز کنان به سمت اوجریان مییابد.
mah_s
روزی برهمن زیرکی که میخواست سربه سر بودا بگذارد از او پرسید: «استاد، شما خود را انسان میدانید یا الهه؟»
بودا تبسمی کرد و گفت: «هیچکدام. من فقط کسی هستم که بیدارشده است، درحالیکه الباقی شما کماکان در خوابید.»
sumit
در این کشور، مشتی آدم، ۹۹/۹ درصد الباقی مردم را– که با هر مقیاسی، به همان اندازه نیرومند، به همان اندازه مستعد و به همان اندازه باهوشاند– به نحوی بارآوردهاند که در بندگی ابدی زندگی کنند، بندگییی چنان مستحکم که ممکن است کلید آزادی کسی را کف دستش بگذارید و او آن را، با ناسزایی بر لب، به صورتتان پرت کند.
وحید
قفس عظیم مرغ و خروس هندوستان. شما هم چیزی نظیر این در چین دارید؟ تردید دارم، جناب جیابائو. اگر نه، نیازی به حزب کمونیست نمیداشتید که به مردم تیراندازی کند و، چنانکه شنیدهام، یک پلیس مخفی که شبها داخل خانههای مردم بریزد و آنها را به زندان افکند. اینجا در هند، ما دیکتاتوری نداریم. پلیس مخفی هم نداریم.
علت آن است که قفس مرغ و خروس داریم
وحید
خروسهای درون قفس بوی خون را بالای سر خود حس میکنند. اعضاء بدن برادرهایشان را میبینند که در اطرافشان پخش و پلا است. میدانند که بعدِ این، نوبت خود آنها است. با این وجود طغیان نمیکنند. نمیکوشند که از قفس بیرون آیند.
این، درست همان معاملهای است که در این کشور با انسانها میکنند.
وحید
مردم در این کشور، هنوز چشم انتظار آنند که نبرد آزادیبخش شان از جای دیگری بیاید: از جنگلها، از کوهها، از چین، از پاکستان. چنین اتفاقی هرگز رخ نخواهد داد. هر انسانی میبایست، خود، بنارس خویش را بنیان نهد.
mah_s
شما هم چیزی نظیر این در چین دارید؟ تردید دارم، جناب جیابائو. اگر نه، نیازی به حزب کمونیست نمیداشتید که به مردم تیراندازی کند و، چنانکه شنیدهام، یک پلیس مخفی که شبها داخل خانههای مردم بریزد و آنها را به زندان افکند. اینجا در هند، ما دیکتاتوری نداریم. پلیس مخفی هم نداریم.
علت آن است که قفس مرغ و خروس داریم.
sumit
خیره نگاهم کرد:
«مونّا؟ این که نشد اسم.»
او درست میگفت: مونّا فقط یعنی "پسر".
گفتم: «اسم دیگهای نداریم، آقا.»
راست میگفتم. هرگز کسی برایم اسم نگذاشته بود.
«مادرت برات اسم نذاشته؟»
«اون خیلی مریضه، آقا. تو رختخوابش میخوابه و خون بالا میاره. وقت نکرده رومون اسم بذاره.»
«بابات چی؟»
«بابامون ریکشا رونه، آقا. وقت نکرده رومون اسم بذاره.»
کتاب خورالدوله
فقرا، در تمام طول عمر، این رؤیا را در سر میپرورانند که غذای کافی بخورند و شبیه اغنیا شوند. و اغنیا چه رؤیایی به سر دارند؟
کم کردن وزن و شبیه شدن به فقرا.
Mary gholami
اقبال، آن شاعربزرگ، چقدر خوب گفته است: به مجرد درک زیبایی های این جهان، دیگرتن به بردگی نخواهید داد. مرده شور ناگزالها و تفنگهایشان را ببرد که از چین میآیند. اگر به هر پسربچۀ فقیری، نقاشی کردن را میآموختید، روزگارِ دولت اغنیا در هند به پایان میرسید.
Sharareh Haghgooei
جناب نخست وزیر، اگربگویم که تاریخ جهان، داستان ده هزارسال جنگ فکری میان اغنیاء و فقرا است، سخن تازه ای نگفته ام.
■delibal■
آه اگر میشد که انسان، گذشتهاش را نیز به همین سادگی تف کند
■delibal■
حجم
۲۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۳۴ صفحه
حجم
۲۸۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۳۳۴ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
تومان