«فریب خشنودی سازنده، گرامیتر از تاریکی حقیقت است.»
Omid Souri
او نسبت به من لطف و محبت خاصی دارد و همصحبتیاش با من فقط برای آن است که دلخوشام کند. و من پاداشاش را اینطور میدهم که خیره به او نگاه میکنم و گویی میخواهم هیپنوتیزش کنم و مدام به او تلقین میکنم: «برو... برو... برو...» ولی نیروی هیپنوتیزمام در او بیاثر است و او مینشیند و مینشیند و مینشیند...
معین
و حالا خود را مورد این آزمایش قرار میدهم: «چه میخواهی؟»
من میخواهم که زنان و فرزندان و دوستان و شاگردان ما به جای نام و شکل ظاهری و برچسبهای ما، ما را چون انسانهای معمولی دوست بدارند.
معین
غالباً پسربچه و دختر بچهی موبور و پارهپوشی را میبینم که هر دو از پرچین به بالا میخزند و به سر تاس من میخندند. در چشمهای درخشانشان چنین میخوانم: «کچله را نگاه کن!» به دشواری میتوان گفت که این دو بچه یگانه کسانی هستند که هیچ ملاحظهیی برای شهرت و مقام رسمی من ندارند.
معین