بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بانوی پستچی | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بانوی پستچی

بریده‌هایی از کتاب بانوی پستچی

۳٫۵
(۱۹)
معلم به‌آرامی پاسخ داده بود: «این غم داستانه. اونا به‌سادگی اون رو ندیدن و تقدیر این بود که پدر اون رو ببینه.» آیریس کوچک با اصرار پرسیده بود: «ولی، تقدیر کیه؟» معلمش هیچ‌وقت به این سؤال جوابی نداد.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
همون‌طورکه از میون بقیه که سعی داشتن بلند شن برن، قدم می‌زد، داشت توی گوش پسرش زمزمه می‌کرد. صورت پسرک رو به مادرش بود، خونش روی بلوزودامن مادر جاری بود. مادر داشت توی گوش پسرش می‌خوند عزیزم، عزیزم، عزیزم.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
حالا، او آنجا پایین پله‌های دکتر ایستاده بود؛ روبه‌روی زنی ظریف و باردار که شکمش بیرون زده بود، انگار که دخترک کبریت‌فروش بادکنکی به خودش بسته باشد.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«با نگرانی به‌وجودآمده‌ی ناشی از گزارش وجود «توریست‌های آلمانی» در ایران، امروز بریتانیا و شوروی تصمیم گرفتند که ایران باید پیشنهاد محافظت آن‌ها از منابع نفتی‌اش را قبول کند. نیروی زمینی بریتانیا در دو منطقه در نزدیکی شمال شرقی بغداد پیاده شده‌اند تا مناطق مشابه دیگری را هم در حوالی کرمانشاه به دست بگیرند. هم‌زمان با ورود نیروهای روس به تبریز، مقاومت کوچکی از سوی ایرانیان علیه نیروهای انگلیسی و روسی صورت گرفت.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
موسیقی اعلام زمان اخبار از رادیو پخش شد و ناگهان همه ساکت شدند، انگار جلوی جوخه‌ی آتش ایستاده بودند. صدای گوینده‌ی رادیو به گوش رسید: «نیروهای انگلیس و شوروی به ایران حمله کرده‌اند.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
پشت تمام پنجره‌ها عکسی از هیتلر دیده می‌شد. در گوشه‌ی میدان، مغازه‌ای بسته بود و با حروف بزرگ روی فلز نوشته بودند: «کسی که از یهودیان خرید کند، خائن است.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
با خودش فکر کرد همیشه همین‌طوریه. مرد خوش‌تیپ رو با لباس‌های خوب می‌بینی، ولی بعد می‌فهمی پشت ظاهرش چه خبره. هیچ‌وقت نمی‌تونی با نگاه اول همه‌چیز رو بفهمی.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
از آغاز سال، هیتلر اعصاب لندن را به بازی گرفته بود. در ژانویه، سه شب پشت سر هم، آنجا را بمباران کرده بود و بعد به مدت یک هفته هیچ خبری نبود و دوباره بمبارانی شدیدتر، و دوباره هیچ. دوباره یک روز در مارس و بعد دوباره برای مدتی خبری نبود - به اندازه‌ای که زنبق‌ها گل بدهند و علف‌های کنار رودخانه تیمز برویند. شهر برای یک ماه، تا آوریل، آرام و ساکت بود تا اینکه بمباران‌های چهارشنبه و شنبه اتفاق افتاد؛
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
حالا دیگر مرگ کسی را شوکه نمی‌کرد. هر کسی عزیزی را از دست داده بود.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
چطور می‌توانست با این نوع گفت‌وگو دوام بیاورد؟ وقتی بازوان ویل دورش نبود، وقتی ویل آنجا نبود تا از آن طرف میز به او لبخند بزند، وقتی نمی‌توانست بوی موهای ویل را استشمام کند، وقتی دهانی که آن کلمات را بیان می‌کرد، آنجا نبود. نامه فقط تکه‌ای کاغذ بود در دستانش.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
چند هفته بیشتر از پیشنهاد آقای لاولی برای قرار دادن حرف «V» به‌عنوان سمبل پیروزی به‌منظور اتحاد مردم کشورهای اشغال‌شده‌ی بلژیک، فرانسه و هلند نگذشته است و شنیده‌ایم که این حرف همه‌جا به چشم می‌خورد. حرف «V» با گچ همه‌جا نوشته شده است؛
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
یهودیان دسته‌دسته قتل‌عام می‌شدند و عادت خودداری کردن از بیان احساسات قوی و مطرح کردن آن‌ها با احتیاط و آرام‌آرام، به نسل مادر او تعلق داشت. اینکه نویسنده مجبور بود طوری بنویسد که هم خانم فلانی خوشش بیاید، هم خانم بهمانی؛ مبادا به کسی بربخورد. نویسنده، یک نویسنده‌ی واقعی که سوژه‌ای در دست دارد، مستقیم به طرف هدفش می‌رود و چشم از آن برنمی‌دارد، درحالی‌که همه‌جا را می‌پایید، صاف به طرف هدف در وسط آب پارو می‌زند و تا جای ممکن به داستان نزدیک می‌شود و برای چنین کاری، باید با حقیقت ساده و بی‌رحم ظلم، دست‌وپنجه نرم کند.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
یهودی‌ها به‌خاطر یهودی بودن‌شان دستگیر می‌شدند و همچنین به‌خاطر یهودی بودن‌شان به‌عنوان پناهنده پذیرفته نمی‌شدند.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
تا این لحظه، یهودیان آلزاسی که به مناطق اشغال‌نشده فرستاده شده بودند، به یهودیان آلمانی‌ای پیوسته بودند که از مرزها بیرون رانده شده بودند تا به سیلی از یهودیانی بپیوندند که از اتریش، دانزیگ و قسمت «زودتنلند» چک‌اسلواکی می‌آمدند و اینجا جایی بود که همه‌ی آن‌ها در پایین فرانسه با هم یکی می‌شدند؛ مردان به کمپ‌های «لو ورنه»و «له میل» و زنان و کودکان به «گوق» تحویل داده می‌شدند.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
صدا زده بود: «هریت!» صدای مملو از ترسش داشت در گلو خفه‌اش می‌کرد. هیچ پیکره‌ی واحدی برای چنین جزئیاتی وجود نداشت. پیکره‌ی واحد، دروغ بزرگ نویسنده‌ی داستان بود.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«روزی آن‌ها اینجا بودند؛ من دیدم‌شان.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
گفت: «به من ثابت کن، ویل.» «منظورت چیه؟» «به من ثابت کن که آدما زنده می‌مونن.» ویل موهای اِما را بویید و گفت: «خودت می‌بینی» و او را از بغلش جدا کرد.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
باید همون‌جا در همون لحظه می‌مرد. این‌جوری برای من و مادرم که هر لحظه با اون منتظر بودیم بهتر بود.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
اونجا مردمی هستن که به کمک احتیاج دارن، به یه جفت دست دیگه که کمک‌شون کنه، و من می‌تونم اون دستا باشم؛ مسئله اینه. این همون چیزیه که اون روز خود تو داشتی می‌گفتی، غیرمستقیم. وقتی ما می‌دونیم مردمی هستن که به کمک احتیاج دارن، در همین لحظه، در همین لحظه‌ای که داریم نفس می‌کشیم، نمی‌تونیم روی خودمون رو برگردونیم. این یه واقعیته. باید بریم، انسانیت یعنی این. همه‌چیز بر همین اصل استواره. انسانای واقعی روشون رو برنمی‌گردونن.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
برگشت و تعداد چراغ‌های خانه‌ها را شمرد، از ابتدا تا جایی که شهر با آیریس به پایان می‌رسید. تصویر آیریس که امشب، در میان جمعیت، در کنار او مسیرش را طی کرده بود، در ذهنش زنده شد. داشت چه می‌گفت؟ یادش آمد که از موهای او بوی لیمو به مشامش رسیده بود و همان‌طورکه او داشت حرف می‌زد، هری نزدیک‌تر شده بود و سرش را خم کرده بود.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻

حجم

۳۰۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۳۰۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰
۳۰%
تومان