«یه روز یه نفری رو که هر روز میدیدین، دیگه نمیبینین.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
از آن دخترانی بود که مردان برایش میمردند. از آن دخترانی که با لبخندش میتوانست کل آن اتاق را مسحور خود کند، البته ویل مطمئن بود که آن دختر حتی سعی هم نخواهد کرد. بلوند، قدبلند، زیبا،
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«جنگ بر تمام انسانها واقع میشود، نفربهنفر. این واقعاً تمام چیزی است که برای گفتن دارم و برای من، اینطور بهنظر میرسد که برای همیشه در حال گفتن همین بودهام.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
بالاخره، جعبه بهخوبی بستهبندی و مهر شد.
آیریس پرسید: «برای کجا؟»
هری گفت: «تو.»
zeynab_m91
چشمانش را که همانطور مستقیم به جلو و بهدنبال کمک ثابت مانده بودند، دیده بود. او را که در گوش کوچک پسرکِ در حال مرگ زمزمه میکرد عزیزم... عزیزم... عزیزم، دیده بود. آیریس جلوی دهانش را گرفت. او همهی اینها را بهوضوح روی امواج صدای آن زن دیده بود.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«دیگه نمیتونستن تحمل کنن، میشنوین؟ تحمل اینکه صبر کنن تا شب به صبح برسه - بمبارون تموم بشه – نداشتن، درحالیکه دیوانهوار منتظر این بودن که «پایان» بیاد و اونا رو پیدا کنه و همونجا که شروع به راه رفتن کردن، بمیرن.»
zeynab_m91
ناگهان هری، کنار او گفت: «من میخوام ازدواج کنم.»
آیریس خیلی خشک گفت: «آره خوب، باید بکنی.»
هری بلند زد زیر خنده: «با تو.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
یک دستش را روی سر ویل و دست دیگرش را روی قلب او گذاشت، تا اینکه ایستادن قلب او را زیر دستش احساس کرد.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
در تاریخ دهم مه، در ویرانگرترین شب حملهها، صد بمب در دقیقه برای پنج ساعت تمام روی سر لندن بارید. در جایجای شهر و همزمان با هم، ب
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
فکر کرد که کاش میتوانست زمان را میان دستانش کش بیاورد؛ مثل یک آبنبات مغزدار، آنقدر آن را بکشد تا به مغز خوشمزهاش برسد، درست پیش از ازهمگسیختن و بعد در همان نقطه زندگی کند. نقطهای در وسط زمان، نه به جلو برود و نه به عقب بنگرد.
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻