بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن مرد با باران می‌آید | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آن مرد با باران می‌آید

بریده‌هایی از کتاب آن مرد با باران می‌آید

۴٫۶
(۳۱۸)
لاحول و لاقوۀ الا بالله ... سپردمت به خدا!
فآطمه
«عجب مملکت بااقتداری! عجب شاهی!»
فآطمه
یه قانونیه که امریکاییا سال ۴۳ واسه خودشون وضع کردن؛ این‌که اگه یکی از اتباعشون، حالا فرق نمی‌کنه زن، مرد، بچه، حتی سگشون، از روی فهم و عمد یا غیرعمد و حتی تو حالت مستی، مرتکب هر خطا و جرمی بشن، مثلاً بزنن چشم‌وچال یکی رو کور کنن، یا حتی بزنن آدم بکشن، دادگاه‌های ایران حق رسیدگی به جرم و جنایت اونا رو ندارن و باید برن تو مملکت خراب‌شده خودشون محاکمه بشن. اما اگه یه ایرانی تو امریکا مرتکب کوچیک‌ترین خطایی شد، همون‌جا باید مجازات بشه.
فآطمه
آن مرد با باران می آید گرسنگی دیگر امانم را بریده است. دلم می‌خواهد به مامان بگویم قبل از این‌که تلف بشوم، شام مرا جدا بکشد، اما با اوضاعی که مادر و بهناز دارند، دلم نمی‌آید چیزی بگویم. سرم را از روی کتاب و دفترهایم که الکی جلوی رویم باز مانده، کمی بلند می‌کنم و زیرچشمی به بابا نگاه می‌کنم. خون، خونش را دارد می‌خورد. صورتش قرمز شده و تند تند سبیل‌هایش را می‌جود. رادیو را روی پایش گذاشته و بدون این‌که موجش را درست کند، به خِرخِرش گوش می‌کند. معلوم است که اصلاً
❤Lady Bug❤
سر و صدایی از وسط میدان بلند می‌شود. نگاه‌ها همه به آن‌طرف پر می‌کشد. چند نفر از پایه‌های سنگی و قطور میدان بالا رفته‌اند و سعی دارند مجسمه‌ی شاه را از آن بالا بیندازند پایین. جمعیت با فریاد شادمانه‌ی بلندی، کارشان را تأیید می‌کنند. جوان‌ها بعد از کلی تلاش و تقلا، مجسمه‌ی سنگی را به لرزه می‌اندازند. بعد با چند یاعلی، آن را حرکت می‌دهند و در میان سوت و کف و هلهله‌ی جمعیت، روی زمین می‌اندازند. مجسمه با صدای مهیبی روی زمین می‌افتد و چندتکه می‌شود. فریاد الله‌اکبر مردم بلند می‌شود. تکبیرها انگار از ته دل و از اعماق وجودشان پر می‌کشد و بالا می‌آید.
عشاق شهادت
«تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت» «توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد» «این است شعار ملی، خدا، قرآن، خمینی»
S.b
می‌پرسم: «درد داری داداش؟» چشمان درشت و سیاهش را به چشمانم می‌دوزد: ـ آره! ... خیلی ... دستپاچه می‌شوم: ـ کجات درد می‌کنه؟ چشمانش برق می‌زند: «این‌جا ...» و دستش را می‌گذارد روی قلبش.
hiba
یه بچه‌مسلمون زیر بار ظلم و زور نمی‌ره. از مرگ در راه حق نمی‌ترسه. یه بچه مسلمون شرف خودشو به دلارهای امریکایی نمی‌فروشه ... هیهات من‌الذله!
#لام_میم
جمعیت از حرکت می‌ایستد، اما کسی برنمی‌گردد.
#لام_میم
آیت‌الله خمینی از ایران تبعید شد، چون نمی‌خواست زیر بار ننگ قانون کاپیتولاسیون بره. تبعید شد چون مثل مولاش حسین، مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح داد.»
#لام_میم
یک‌لحظه اشکوری را می‌بینم که باعجله از دفتر می‌دود به‌طرف حیاط، اما قبل از رسیدن او، بچه‌ها با یک فریاد «یاعلی» به‌طرف در هجوم می‌برند و قبل از آن‌که آقاتقی بتواند کاری بکند، می‌ریزند توی خیابان.
#لام_میم
این نسل با همه نسلایی که من و جناب‌عالی دیدیم، فرق می‌کنن
#لام_میم
اینی که می‌بینی، همه‌ی زور و قدرت رژیمه. رژیمی که پوشالی باشه و مردم پشتش نباشن، به یه باد بنده.
#لام_میم
به یاری خدا عمر این رژیم رو به پایانه.
#لام_میم
سرم را که پایین می‌آورم، از پشت پرده‌ی تار و لغزان اشک، می‌بینم که به‌جای مجسمه‌ی شاه که حالا تکه‌تکه روی زمین افتاده، روی پایه‌ی سنگی وسط میدان، پرچم سبز الله‌اکبر بالا رفته است.
_.kowsar._
هر خونی که می‌ریزه، مسئولیت ما رو سنگین‌تر می‌کنه.
مامانِ لیلی و مهتاب و ارغوان
ـ وقتی هدفت تو زندگی رضایت خدا باشه، اون‌وقت می‌بینی که تحمل درد و رنج و سختی برات آسونه. وقتی بدونی قدم تو راهی گذاشتی که خدا می‌خواد، وقتی واسه عزت و سربلندی دینت تلاش کنی، اون‌وقت حتی از مرگ هم نمی‌ترسی.
مهرابی
رهبر ما چهارده سال قبل، وقتی داشتن تبعید می‌شدن، فرمودن سربازای من الان تو گهواره‌هاشون هستن. افتخار کنین که اون سربازا شماها بودین برادرا! رهبر ما، چهارده سال پیش، رو غیرت و دلاوری و شعور و حق‌طلبی شماها برای به ثمر نشستن این نهضت حسینی، حساب باز کردن. شما سربازای اسلام هستید. یه بچه‌مسلمون زیر بار ظلم و زور نمی‌ره. از مرگ در راه حق نمی‌ترسه. یه بچه مسلمون شرف خودشو به دلارهای امریکایی نمی‌فروشه
کاربر ۹۰۳۷۰۹
یاسر و هزاران نفر دیگه مثل یاسر، الکی جونشونو فدا نکردن که. به قول بابام، هر خونی که می‌ریزه، مسئولیت ما رو سنگین‌تر می‌کنه.
kosar
بوی باران می‌آید. صورتم را به‌طرف آسمان می‌گیرم. چند کبوتر، از روی کاج‌های وسط میدان پر می‌کشند و در دل آسمان ابری بالا می‌روند. چشمانم را می‌بندم. یک‌قطره باران می‌چکد روی پیشانی‌ام؛ یک‌قطره هم روی گونه‌ام. چشمانم را باز می‌کنم. حالا باران تندتر می‌بارد. سرم را که پایین می‌آورم، از پشت پرده‌ی تار و لغزان اشک، می‌بینم که به‌جای مجسمه‌ی شاه که حالا تکه‌تکه روی زمین افتاده، روی پایه‌ی سنگی وسط میدان، پرچم سبز الله‌اکبر بالا رفته است.
Homa Abtahi

حجم

۱۶۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

حجم

۱۶۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰
۷۰%
تومان