بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن مرد با باران می‌آید | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آن مرد با باران می‌آید

بریده‌هایی از کتاب آن مرد با باران می‌آید

۴٫۶
(۳۱۸)
ـ گیرم که این یکی هم رفت، خب یکی دیگه میارن جاش از این بدتر. مگه شهریور بیست نبود؟ خودشون تصمیم گرفتن و کودتا کردن و اونو بردن و اینو آوردن گذاشتن جاش. اینا همه‌اش بازی قدرته پسرجان! دست تو و امثال تو نیست که ... مگه بچه‌بازیه! لبخند کم‌رنگی روی لب‌های بهروز جان می‌گیرد: ـ اتفاقاً این‌دفعه دیگه جدیه و بچه‌بازی نیست! تا حالا امریکاییا واسه‌مون تعیین تکلیف می‌کردن که وضعیت‌مون این بود، از حالا به‌بعد ... بابا، حرف بهروز را با نیش‌خندی قطع می‌کند: ـ لابد یه مشت جوون خام مثل تو، می‌خوان واسه مملکت تعیین تکلیف کنن!؟ بهروز سرش را بلند می‌کند و زل می‌زند به چشم‌های بابا: ـ نه! خدا و قرآن و دین برامون تعیین تکلیف می‌کنن. هنوز با بهناز وسط اتاق نشسته‌ایم و هاج و واج به بهروز خیره شده‌ایم. بهروز چنان حرف می‌زند که انگار داداش ما نیست و کس دیگری را به‌جایش جا زده‌اند. این بهروز با بهروزی که بی سروصدا می‌رفت و می‌آمد و روی حرف بابا حرف نمی‌زد، زمین تا آسمان فرق کرده. با این‌که از بعضی حرف‌هایش سر درنمی‌آورم، اما حرف‌هایش بدجوری به دلم می‌نشیند.
سلما
به قول بابام، هر خونی که می‌ریزه، مسئولیت ما رو سنگین‌تر می‌کنه.
Wariapk
جمعیت بلندبلند، می‌زند زیر گریه. حاج‌آقا ادامه می‌دهد: «ما داغدار آقا و مولایمان حسینیم که بعد از هزاروچهارصد سال، هنوز غریب است و حتی اجازه عزاداری بر مصیبتش را از ما دریغ می‌کنند. این سفاکان چه فرقی با یزیدیان دارند که اهل‌بیت به اسارت گرفته‌شده رسول‌الله را به جرم گریه بر حسین، شلاق و تازیانه می‌زدند؟ فرزندان ما، دیشب و امروز به چه جرمی در خاک‌وخون غلتیدند؟ به جرم عزاداری برای حسین. به جرم گریه بر حسین ...»
کاربر ۹۰۳۷۰۹
«یار دبستانی من! روز سیزده آبان ماه، چهاردهمین سالگرد تبعید بزرگ رهبر و پرچم‌دار قیام انقلابی ماست. به‌پا خیز و زنجیرهای اسارت و بردگی نظام پوسیده ستم‌شاهی را پاره کن و به صف مبارزان و آزادگان بپیوند. روز سیزدهم آبان با تعطیلی کلاس‌های درس، پاسدار خون شهدای هم‌کلاسی‌ات باش.»
چُوبِ سُرخِ دَر آتَش
سعید طوری نگاهم می‌کند که انگار از سؤالم تعجب کرده: ـ یعنی تو نمی‌دونی؟ از این‌که سعید از برادرم بیش‌تر از من خبر دارد، حرصم درمی‌آید: ـ بگو ما هم بدونیم دیگه ...
چُوبِ سُرخِ دَر آتَش
«محرم، ماه پیروزی خون بر شمشیر است.»
ونوشه
ما داغدار آقا و مولایمان حسینیم که بعد از هزاروچهارصد سال، هنوز غریب است و حتی اجازه عزاداری بر مصیبتش را از ما دریغ می‌کنند. این سفاکان چه فرقی با یزیدیان دارند که اهل‌بیت به اسارت گرفته‌شده رسول‌الله را به جرم گریه بر حسین، شلاق و تازیانه می‌زدند؟ فرزندان ما، دیشب و امروز به چه جرمی در خاک‌وخون غلتیدند؟ به جرم عزاداری برای حسین. به جرم گریه بر حسین ...
کــاف. قــاف
گرسنگی دیگر امانم را بریده است. دلم می‌خواهد به مامان بگویم قبل از این‌که تلف بشوم، شام مرا جدا بکشد، اما با اوضاعی که مادر و بهناز دارند، دلم نمی‌آید چیزی بگویم. سرم را از روی کتاب و دفترهایم که الکی جلوی رویم باز مانده، کمی بلند می‌کنم و زیرچشمی به بابا نگاه می‌کنم. خون، خونش را دارد می‌خورد. صورتش قرمز شده و تند تند سبیل‌هایش را می‌جود. رادیو را روی پایش گذاشته و بدون این‌که موجش را درست کند، به خِرخِرش گوش می‌کند. معلوم است که اصلاً حواسش آن‌جا نیست. بهناز خیلی وقت است که مثل مجسمه، ایستاده دم پنجره‌ی حیاط و از توی تاریکی زل زده به مامان، که بی‌توجه به سرما، چادرش را پیچیده دور کمرش و لبه حوض کوچک وسط حیاط نشسته و تسبیح می‌اندازد. به ساعت نگاه می‌کنم. حالا دیگر نیم‌ساعت هم از شروع حکومت نظامی گذشته و هنوز بهروز برنگشته. خدا به او رحم کند. حتی اگر سالم هم برگردد خانه، فکر کنم از دست بابا، تکه‌بزرگه‌ی او، گوشش باشد. ناگهان صدای شلیک چند تیر هوایی از همان نزدیکی‌ها بلند می‌شود و هر سه‌مان را از جا می‌پراند. بابا، رادیو را که از روی پایش زمین افتاده برمی‌دارد و به‌طرف پنجره خیز برمی‌دارد. بهناز که کم مانده اشکش دربیاید، با ترس به بابا نگاه می‌کند. بابا پنجره را باز می‌کند و بلند می‌گوید: «چی شد؟ نیومد این پدرآمرزیده؟»
M.K.B
وقتی به خدا توکل کردی، دیگه نباید از هیچ چیز بترسی.
⸤ مُحب‌او¹²⁸ :) ⸣
«حاج‌خانم! مأمورای امنیتی شاه، دو سه روزه تو مشهد، حموم خون راه انداختن. ریختن تو صحن امام رضا و تا تونستن مردمو به خاک‌وخون کشیدن.»
فآطمه
تمام وجود فریاد می‌کشد: «الله‌اکبر...»
فآطمه
یاسر و هزاران نفر دیگه مثل یاسر، الکی جونشونو فدا نکردن که. به قول بابام، هر خونی که می‌ریزه، مسئولیت ما رو سنگین‌تر می‌کنه.
فآطمه
وقتی به خدا توکل کردی، دیگه نباید از هیچ چیز بترسی.
shido
چشم‌هایش برق می‌زند و در نگاهش چیز عجیبی است؛ چیزی که تابه‌حال ندیده‌ام. نمی‌دانم چرا، اما ناگهان احساس می‌کنم خیلی از من بزرگ‌تر شده است.
hiba
ـ دیشب، همه‌جا به صف عزاداران حسینی حمله کردن و افراد زیادی را شهید و زخمی کردن. امروز هم خبر رسیده که تو خیابان ری و سرچشمه مردم را به خاک‌وخون کشیدن. جلوی عزادارها را گرفتن، محاصره‌شون کردن و به حکم فرماندار تهران، اونا رو به گلوله بستن. خودشون به دروغ اعلام کردن فقط هفت نفر از مردم کشته شدن، در حالی‌که رادیوهای بیگانه خبر از شهادت بیش از پونصد نفر، فقط تو تهران، دادن
نصیری
ـ وقتی هدفت تو زندگی رضایت خدا باشه، اون‌وقت می‌بینی که تحمل درد و رنج و سختی برات آسونه. وقتی بدونی قدم تو راهی گذاشتی که خدا می‌خواد، وقتی واسه عزت و سربلندی دینت تلاش کنی، اون‌وقت حتی از مرگ هم نمی‌ترسی.
چُوبِ سُرخِ دَر آتَش
بهروز لب پاشویه حوض نشسته و مثلاً دارد به گلدان‌های شمعدانی آب می‌دهد. حواسش این‌جا نیست. نگاهش خیره مانده به موج‌های ریز و کوچک روی حوض و انگشتش خیلی وقت است که همین‌طور مانده روی دهانه‌ی شلنگ. آب با فشار از زیر انگشتش درمی‌رود و روی گل‌های شمعدانی می‌ریزد که با سردتر شدن هوا، دیگر کم‌کم دارند پژمرده و پلاسیده می‌شوند. از صبح بی‌حوصله و گرفته است. برخلاف همیشه، تا آفتاب بالا بیاید توی رختخوابش ماند. صبحانه هم نخورد و مثل دیشب گفت که اشتها ندارد.
باران نویریان
ـ تاریخ می‌گه واسه سربلندی و عزت اسلام همیشه باید یه‌عده فدا بشن. صدای خش‌دار عزیز بلند می‌شود: ـ قربونش برم، مثل امام حسین.
⸤ مُحب‌او¹²⁸ :) ⸣
آیت‌الله خمینی از ایران تبعید شد، چون نمی‌خواست زیر بار ننگ قانون کاپیتولاسیون بره. تبعید شد چون مثل مولاش حسین، مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح داد.»
⸤ مُحب‌او¹²⁸ :) ⸣
«اگر جنازه‌شو نمی‌آوردن و می‌افتاد دست ساواک، دیگه نمی‌تونستن برای کفن و دفن بگیرنش. خودشون می‌بردن یه‌جا، توی گورهای دسته‌جمعی، سربه‌نیستش می‌کردن. مثل شهدای میدون ژاله.»
فآطمه

حجم

۱۶۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

حجم

۱۶۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰
۷۰%
تومان