بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هندوانه به شرط عشق | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هندوانه به شرط عشق

بریده‌هایی از کتاب هندوانه به شرط عشق

امتیاز:
۴.۰از ۴۴ رأی
۴٫۰
(۴۴)
بابا وسط‌های آوازش می‌گوید: «از مرامت خوشم می‌یاد، چراغعلی جون!» آقا چراغعلی دست از خواندن می‌کشد و می‌گوید: «چاکریم، دربست.» سنبل که بیدار شده، می‌گوید: «بابا، دیشب مگه نمی‌گفتی آقا چراغعلی آدم بی‌مرامیه...!» یکهو ساکت می‌شود. یعنی ماشین ساکت می‌شود. گمانم مامان نیشگونش گرفته و این در لغت‌نامه‌ی خانواده‌ی ما، یعنی «صداتو ببُِر بچه، گند زدی!» آقا چراغعلی به روی خودش نمی‌آورد، فقط ساکت می‌شود و زل می‌زند به آینه و بعدش رادیوی ماشین را روشن می‌کند.
سیّد جواد
خداحافظی دو ساعت طول می‌کشد و مهمانی یک ساعت است
Book
بابا دَمبَل‌هایش را برداشته، پاچه‌های زیرشلواری‌اش را بالا زده و کنار باغچه ورزش می‌کند. شاد و شنگول به‌نظر می‌رسد. درحالی‌که دمبل‌ها را بالا و پایین می‌کند و نفس‌نفس می‌زند، می‌گوید: «ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی کژی زاید و کاستی» و بعد سخنرانی‌اش را شروع می‌کند: «بلندشین و به دنیا بخندین تا دنیا هم به روی ماهتون بخنده. بلندشین فرزندان برومندِ من!» سوسن کش و قوس می‌آید و از پشتِ موهایی که روی صورتش ریخته، می‌پرسد: «چرا این‌طوری می‌کنه سعید؟ چرا نمی‌ذاره یه خورده بِکپیم؟»
سیّد جواد
این دنیای مادر مرده ارزش نداره، یعنی ارزشش به همین رفت و اومدها و دید و بازدیدهاشه. باقیش همش کشکه. به قول شاعر: از آمدن و رفتنِ ما ... چرخ گردون را چه سود؟» واقعاً شعر بی‌ربطی بود.
سیّد جواد
من تو این‌کار استخوون خُرد کردم
N.R.R.
من اوّلین خمیازه را می‌کشم و مامان آخرین چشم‌غُرّه را به بابا می‌رود. انگار بهانه‌ای بهتر از خمیازه‌ی من پیدا نکرده که با چشم‌غره‌اش قاطی کند و به بابا بگوید: «کیکاووووس، بچه‌ها خوابشون می‌یاد. دیگه شورشو درآوردی. پاشو دیگه!» بابا که بدجوری اوضاع را خیط می‌بیند، وسط بازی‌اش از جا بلند می‌شود و می‌گوید: «پاشیم، پاشیم بریم که تیمسار بدجوری با نگاهش داره ما رو چوب می‌زنه!» و زمزمه می‌کند: «با نگاهت این روزها... داری منو چوب می‌زنی... بزن بزن... که داری خوب می‌زنی...» چشم‌غره‌ی مامان شدیدتر می‌شود. هم به‌خاطر آن شعر و هم به‌خاطر این‌که بدش می‌آید بابا «تیمسار» صدایش کند، آن‌هم توی جمع.
سیّد جواد
بالاخره هر چه‌قدر هم که بد بخونیم، از خواننده‌های امروزی بهتر می‌خونیم. صدا ندارن که، فقط بلدن جیغ بکشن و یه جمله رو تکرار کنن
همچنان خواهم خواند...
می‌گوید: «پاشو یه چیزی پیدا کن تا این گلوگاه را باز کنیم.» از پیشنهادش خوشم می‌آید. چه بابای فهمیده‌ای دارم. توی این هوای سرد و بدبو، چای و کیک می‌چسبد و راه گلوی آدم را خوب باز می‌کند. ولی می‌گویم: «مثلاً چی؟» می‌گوید: «چه می‌دونم؟ سیمی، سیخی، چوبی، چیزی.» تازه می‌فهمم منظورش از گلوگاه، راه آب توالت بوده. یکهو چشم‌هایش مثل سکه‌ای زیرآفتاب، برق می‌زند، ملاقه‌ی مامان را دیده، بلندش می‌کند و می‌گوید: «یافتم!» و قبل از این‌که حرفی بزنم، می‌خواند: «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم... راه‌آب را نیک بشکافیم و طرحی نو در اندازیم.» کله‌ام سوت می‌کشد: «با ملاقه‌ی مامان!» مثل جادوگرها می‌خندد: «هنوز جوجه‌ای، اینم واسه خودش یه‌جور انتقامه. کدوم شاعره که می‌فرماید: از مکافات عمل غافل مشو... گندم گل گندم... جو زِ جو»
نازبانو
«من نمی‌دونم این مادر شما چه علاقه‌ای به ملاقه داره! گمونم تو بچگی‌هاش قاشق چایخوری قورت داده باشه... هه هه...»
نازبانو
صدای سلطان سنجر می‌آید: «معتاد چیه همشیره؟ حرف دهنت رو بفهم و بژن. من آبرو دارم. به من می‌گن شلطان شنجر!»
amid :)
سوسن پرسید: «چی‌کارس؟» مامان گفت: «گویا یه زمانی کدخدای ده بوده، یه مدتی راننده‌ی تریلی بوده، دلالی فرش می‌کرده، پیمانکاری قیروگونی هم می‌کرده، حالا هم اومده این‌جا که از این‌جا بره تهرون و از تهرون هم با هواپیما بپره تایلند.»
amid :)
قُلپ‌قُلپ شربتم را سر می‌کشم و از ته لیوان، بابا را می‌بینم که خیلی چاق و گنده شده و متفکرانه سر برده در دیوان خواجه حافظ شیرازی. سوسن و سنبل هم عینهو وزیر دست راست و دست چپ این‌طرف و آن‌طرفش نشسته‌اند.
نازبانو
«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد.»
Book
«اوضاع قمر در عقربه و آه نداریم که با ناله قاطی کنیم!»
Book
توی دلم می‌خندم و به رابطه‌ی بین شکم قلنبه‌ی آدم‌ها و چاخان‌هایشان فکر می‌کنم.
Book
«با نگاهت این روزها... داری منو چوب می‌زنی... بزن بزن... که داری خوب می‌زنی...»
مینو
نمی‌دانم چرا همیشه به زیرشلواری پوشیدن مردها آلرژی دارد. درست مثل آدم‌هایی که از چیزی در زندگی‌اشان رنج می‌برند. انگار یکی از عزیزانش را با یکی از این زیرشلواری‌ها خفه کرده بودند
همچنان خواهم خواند...
همین‌طور با صدای زنبوری‌اش که آدم را یاد پرواز حشره در شب تاریک می‌اندازد، به خواندن ادامه می‌دهد. بابا بشکن می‌زند و برای حرکات موزون آب نمی‌بیند وگرنه شناگر قابلی است
همچنان خواهم خواند...
مهرداد که تازه گواهی‌نامه گرفته، بدش نمی‌آید خودنمایی کند و رُخی به سوسن نشان بدهد. پسره‌ی هیز چشم از خواهر ما برنمی‌دارد. اگر مهمانشان نبودیم و نان و نمکشان را نخورده بودیم کاری می‌کردم به قورباغه بگوید سیب‌زمینی. پسره‌ی مشنگ همان‌طور که سوئیچ ماشین را توی دستش تاب می‌دهد، به آقا چراغعلی می‌گوید: «اگه شما خسته‌این، من برسونمشون.» انگار قند توی دل سوسن آب می‌شود. دختره‌ی آدم ندیده! ولی خوشم آمد. آقا چراغعلی کلید را از دست مهرداد می‌قاپد و می‌گوید: «بده به من پسر. خودم می‌رسونمشون.» و به او که هاج‌وواج نگاهش می‌کند، می‌گوید: «می‌خوام غذام هضم بشه. چاق شدم، نه؟»
آمـيـنْٖ
بوها قاطی شده، بوی گ... و گ...
amid :)

حجم

۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
۲۷,۳۰۰
۳۰%
تومان