«اوضاع قمر در عقربه و آه نداریم که با ناله قاطی کنیم!»
سیّد جواد
رعناخانم با قابلمهای ظاهر میشود: «یه خورده آش زیاد اومده، ببرین با خودتون.»
بابا ذوقزده برمیگردد: «قربون دستتون، خیلی خوشمزه بود...»
مامان میگوید: «نه...»
رعناخانم میگوید: «اوا خاک عالم! خیلی زیاد اومده. ما که نمیخوریم. مجبوریم بریزیم تو سطل آشغال. حیفه. شما ببرین.»
تعارفهای رعناخانم همیشه همینطوری است. مامان خیلی جلو خودش را میگیرد که نگوید: «یعنی شکم ما و سطل آشغال یکیه؟!»
سیّد جواد
سوسن صدایش را تودماغی میکند و مثل رفیقِ گالیور میگوید: «هوم! پس بگو. امروز دعوا داریم، من میییدونم!»
سیّد جواد
بغل دستیام به بغل دستیاش میگوید: «عروسی هم عروسیهای قدیم. آدم سر شوق میاومد. تو هوای باز، تو حیاطهای بزرگ، حوض، درخت، بزن و بکوب، سیاهبازی، شعبدهبازی، چه صفایی داشت!»
و بغل دستی بغل دستیام با لپی که از شیرینی باد کرده، میگوید: «حالا همه چی فرق کرده، شیرینیهاش هم چنگی به دل نمیزنه. انگار داری کاه میخوری.»
تا آنجا که میدانم الاغها و اسبها کاه را با کیف میخورند. از گوشه چشم نگاهش میکنم با آن تیپ و کراوات جوری شیرینی میخورد که انگار الاغی کاه را دولپی میخورد.
سیّد جواد
پرستار کوتاه قد و بدعنقی حال همه را گرفته است، با صدای تند و تیزی سر همه داد میزند و دور خودش تاب میخورد.
سیّد جواد
ای وای!... غذام سوخت... خدا مرگم بده!» و به سرعت به طرف آشپزخانه میدود. بابا پوزخند میزند و میگوید: «آخیش، بهتر که سوخت، تو رو چه به شاعری! من نمیدونم خدا بیکار بود این زنها رو آفرید!»
"Shfar"
مامان با چشمغرهای او را نیشگون میگیرد. یعنی خفه!
"Shfar"
به قول شاعر: از آمدن و رفتنِ ما ... چرخ گردون را چه سود؟
"Shfar"
شعر، فقط شعر کهن.
سیّد جواد
شعر نو واسهی در کوزه خوبه عزیز جون
سیّد جواد