بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب داستان‌های کوتاه طنز | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب داستان‌های کوتاه طنز اثر محمد علی علومی

بریده‌هایی از کتاب داستان‌های کوتاه طنز

دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۵از ۲۸ رأی
۲٫۵
(۲۸)
«بچه این‌قدر چرند نگو! دوستِ دخترخاله‌ت، منیژه، چطور! اون که دماغش عیبی نداره!» مادربزرگ، در حالی که با انگشت اشاره می‌کند، می‌گوید: «ولی سفید نیست‌ها، سبزه‌ست!» مامان، که از این حرف مادربزرگ ناامید شده، سر جایش می‌نشیند. مامان دوست منیژه را در جشن تولد منیژه دیده است. می‌گویم: «چرا عصبانی می‌شید؟ دوست منیژه خیلی هم خوبه. فقط! فقط کمی‌ لاغر نبود؟ باور کن اگه شبِ جشن تولد، دوست منیژه رو به من معرفی نمی‌کردی، اصلاً نمی‌فهمیدم کسی بغل دستت ایستاده. از بس این دختر نحیف بود تو اون ظلماتِ شب دیده نمی‌شد!»
سپیده
مادربزرگ می‌گوید: «خب تو بچه بودی از ده تا پله افتادی با دماغ رفتی توی دیوار، وگرنه دماغت این‌طوری نبود. تازه تو بچگی‌هات یادت نیست!» برای اینکه مادربزرگ دوباره در جمع سیر تا پیاز ریز زندگی شخصی‌ام، از جمله مراسم ختنه‌سوران، را بازگو نکند، حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: «منظور من چیز دیگه‌ایه! گیریم دختره دماغش رو عمل کرده باشه. ژن دماغش رو که نمی‌تونه عمل کنه! با وضع دماغ من و دماغ خانم، پس‌فردا که بچه‌دار شدیم، دماغ بچه‌هام تا روی لبشون می‌رسه
سپیده
دختر آقای معتمدی، همکار پدرت، خوبه؟» می‌گویم: «مادرِ من، شما هم چه کسانی رو برای من نشون می‌کنی! این دختر فقط به قاعده یک کف دست دماغ داره! بار اولی که دیدمش یک هفته کابوس می‌دیدم!» مادربزرگ می‌گوید: «نگران نباش، دماغش رو عمل کرده! این‌قدر هم بِهِش می‌آد، این هم عکسش!» بعد عکسش را دستم می‌دهد! انصافاً عمل دماغش خیلی هم خوب بوده است. همه به دهان من نگاه می‌کنند و منتظرند تا بررسی‌هایم تمام شود. با مکثی طولانی می‌گویم: «به دماغ من نگاه کنید! چطوره؟» مامان و مادربزرگ، که از سؤال من جا خورده‌اند، دستپاچه می‌گویند: «خوبه، چطور مگه؟» می‌گویم: «لازم نیست من رو دلداری بدید! خودم می‌دونم دماغم تعریفی نداره!
سپیده
بگذریم، داشتم قضیه ثریا را می‌گفتم که عاشقش شده بودم. همیشه سعی می‌کردم زمان‌بندی حضورم در دانشکده با رفت و آمدهای ثریا هماهنگ باشد. اکثر مواقع پدرش با آن تویوتای نوک‌مدادی می‌رساندش یا می‌آمد دنبالش. چقدر جمله رمانتیک حفظ کرده بودم؛ از شکسپیر، امیلی دیکنسون و گوته تا حافظ و سعدی و فروغ و سهراب. بارها جلوی آینه ژست گرفته بودم و صحنه آن درخواست کذایی را تمرین کرده بودم.
سپیده
اما من دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم، راهم را مشخص کرده بودم، من انتخاب خودم را کرده بودم، اسمش ثریا بود: سال سوم گرافیک، خوشگل و فعال. همیشه با دیدنش، صورتم سرخ می‌شد، انگار قند توی دلم آب می‌کردند. چند باری از زبان دوستانش شنیده بودم که به خاطر فرم سبیل‌هایم برای من اسم گذاشته: «هرکول پوآرو.»
سپیده
«به به عجب تصادفی!» این جمله را ماهی مزاحم سیاه‌سوخته‌ای گفت که چند روزی بود هر کجا می‌رفتم دنبالم می‌آمد. به حرفش اعتنایی نکردم. با فلسفه‌بافی راجع به اهمیت گشت و گذار در دنیا، زیر پا گذاشتن مرزها، مبارزه با تبعیض نژادی، محل بقایای کشتی تایتانیک و لذت شنا برخلاف جریان آب می‌خواست مخم را بزند. می‌گفت زیبایی‌ام ستودنی است اما عاشق طرز فکرم شده! هر‌چند حرف‌هایش جالب بود، خواستگار مایه‌دار را بیشتر ترجیح می‌دادم.
سپیده
با شنیدن این حرف‌ها، به جای اینکه مراقب باشم، بیشتر به خودم می‌بالیدم. همین غرورم باعث شد کار دست خودم بدهم. ماجرا به روزی برمی‌گردد که داشتم می‌رفتم کافی‌شاپ صدف، تا یکی از هزاران خواستگارم را، که از آن ور آب آمده بود، ببینم. توی راه به این فکر می‌کردم که اگر طرف مایه‌دار بود، همان شب جواب مثبت بدهم و بنشینیم پای سفره عقد. آرزو می‌کردم معتاد یا چیز دیگری از آب درنیاید چون طبیعی بود که اگر از آب درمی‌آمد، خودبه‌خود خفه می‌شد!
سپیده
عشق آبکی؟ مهرداد صدقی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زیبایی برایم دردسرساز شود و به عشق پوشیدن تور سفید عروسی به دام بیفتم. درست است که هر وقت به ظاهرم می‌رسیدم، دیگران از روی حسادت به من متلک می‌گفتند، اما کاشکی به همان متلک‌های مملو از حسادت گوش کرده بودم: «امروز چقدر خوشگل شدی؟ مواظب باش کسی تور نزند‌ت.»، «مراقب باش یه وقت به دام کسی نیفتیا.» «آهای خانم کجا؟ کجا؟»، «کسی به این پوشش تو گیر نمی‌ده؟ آخه رنگ قرمزت خیلی تنده.»، «وای چه ماهی! آرزو می‌کنم عروس پسرم بشی و ماهی ده میلیون نوه سالم برام به دنیا بیاری.»
سپیده

حجم

۱۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۹ صفحه

حجم

۱۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۸۹ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد