بریدههایی از کتاب زین الدین به روایت همسر شهید
۴٫۲
(۳۲)
گفت «من حالا تازه میخواهم شهید بشوم.»
گفتم «مگر به حرف تُست. شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی. شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال بروی.»
گفت «نه. این یکی رو زورکی از خدا میخواهم. تو هم باید راضی بشوی. توی قنوتت برام اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوان. تا تو راضی نشوی، خدا هم راضی نمیشود.»
گفتم «من دعا میکنم پیروز بشوید.»
گفت «باشد. اما من شهادت میخواهم.»
کاربر ۳۴۶۳۵۹۰
همین که نفسش میآمد برای من بس بود. همین که بفهمم یک جایی روی زمین زنده است و دارد نفس میکشد.
گاهی برایم چیزهایی مینوشت. مثلاً اینکه «تنهایی موهبتی الهی است». با ماژیک درشت مینوشت و میزد به دیوار اتاق و در این باره با هم حرف میزدیم. یا حدیث، آیه یا جملهای از وصیت نامه شهدا پیدا میکرد، چیزهایی که به دلش مینشست را میگفت تا دفعهی بعد یادش بگیرم. اینطوری نبود که احساس کنی باید به حرفش گوش کنی. تحکّم نمیکرد اما جوری بود که حرفهایش را دربست قبول میکردم.
کاربر ۳۴۶۳۵۹۰
یعنی باید با آدمی زندگی میکردم که اصلاً نباید روی بودن و ماندنش حساب میکردم.
کاربر ۳۴۶۳۵۹۰
شاید مهدی برایم چیز زیادی نخرید، یعنی چیزهایی که شوهرهای امروزی برای زنهاشان میخرند. حتا دوره عقدمان، بیشتر هدیههایی را که برایم میآورد، خانوادهاش تهیه کرده بودند. اما به قول خودش که برای توجیه، به شوخی میگفت «خودم مهمام، بالذات»، خودش و زندگی در کنارش برایم بهترین هدیه بود.
bahar1396
دیگر یادگاریهای زندگی با او همین خاطرات ریز و درشتی است که بعضی وقتها یادم میآید. و از همه مهمتر آرامش مهدی. هیچ وقت ندیده بودم عصبانی شود.
bahar1396
گاهی چند بار در هفته، میرفتیم سر مزارش؛ گلزار شیخان. پدرش سوره قدر میخواند. بعد حمد و سوره و آخر سر سلام میداد به او؛ انگار که زنده باشد و با او حرف میزند. حالا هم به یاد آن روزها، همانطور که از پدرش یاد گرفتهام، سلامش میدهم.
bahar1396
شبهای جمعه کمیل میخواند.
bahar1396
میگفت «بچههای سپاه شش ماه بیشتر توی جبهه دوام نمیآورند. زود شهید میشوند. من زیادی ماندهام! خسته شدهام.»
گفتم «خُب خدا نمیخواهد. مگه زور است؟»
گفت «همهی کارهای خدا روی حکمت است، قبول. اما این یکی زوری است.»
bahar1396
جایی که تازه شهیدی را دفن کرده بودند، نشستیم. غذا را بیرون آوردم. خیلی رغبت نداشتم در آن گرد و خاک چیزی بخورم. هر لقمه که میخوردیم، در ظرف را میگذاشتم. مهدی میگفت «اینقدر سخت نگیر. آخرش همه همینجا میخوابیم.»
bahar1396
گاهی برایم چیزهایی مینوشت. مثلاً اینکه «تنهایی موهبتی الهی است».
bahar1396
آن روز گله کردم که «کم هستی و وقتی هستی هم کم حرف میزنی.» خندید و گفت «یک علت ابراز نکردنم، این است که نمیخواهم تو زیاد به من وابسته بشوی.»
محمود
خدا را شکر میکردم که توانسته بودم طبق اعتقاداتم ازدواج کنم. حتا از این که مراسم نگرفتیم خوشحال بودم. دوست داشتم ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه داشته باشد
محمود
«همهی کارهای خدا روی حکمت است، قبول. اما این یکی زوری است.»
Dornajafam
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.
محمد نیازی
حجم
۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
حجم
۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان