بریدههایی از کتاب زین الدین به روایت همسر شهید
۴٫۲
(۳۴)
میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند.
fatemeh
برایم تعریف میکرد «چیزهایی از این بچههای جبهه میبینم که زبانم بند میآید. یک مهندسی از بچههای جهاد آمد پیشم، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته، بچهدار شدهام. اگر امکانش هست مرخصی میخواهم. گفتم اشکالی ندارد، تا شما کارت را تمام میکنی من برگهی مرخصیت را مینویسم. تا برود و برگردد، یک خمپاره خورد کنارش و شهید شد. من نمیتوانم با دیدن این چیزها خانوادهی خودم را مقدم بر بقیه بدانم.»
محمد صدوقی
معتقد بود کسی که از نظر علمی بالاتر باشد، میتواند مؤثرتر باشد. گفت «اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، اولین کاری که میکنم، ادامه تحصیل است.»
محمد صدوقی
آن شب خیلی با هم حرف زدیم. خیلی دوستانه میگفت و از ته دل.
گفت «من حالا تازه میخواهم شهید بشوم.»
گفتم «مگر به حرف تُست. شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی. شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال بروی.»
گفت «نه. این یکی رو زورکی از خدا میخواهم. تو هم باید راضی بشوی. توی قنوتت برام اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوان. تا تو راضی نشوی، خدا هم راضی نمیشود.»
گفتم «من دعا میکنم پیروز بشوید.»
گفت «باشد. اما من شهادت میخواهم.»
قاصدک
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم. از خواب که پریدم او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود. میگویند آدمها خوابند، وقتی میمیرند بیدار میشوند. شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم. شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام. از آن خوابهایی که وقتی آدم میبیند توی خواب هم میخندد. خوابی غیرمنتظره. خواب زندگی با یک فرشته.
قاصدک
همیشه خودش لباسهایش را میشست. یک جوری هم میشست که معلوم بود این کاره نیست. انگار مشت و مال میداد. بهش که میگفتم، میگفت «نه، این مدل جبههای است.» میگفت «از زمانی که خودم را شناختهام به کسی اجازه ندادهام که جوراب و زیرپوشم را بشوید.» حالا هم که لباسهای جبههاش را خودش میشست.
محمد صدوقی
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم «خیلی خستهای انگار.» گفت «آره چند شب است نخوابیدهام.» سفره انداختم و غذا را گذاشتم. غذا مختصر بود. دلم میخواست او بیشتر بخورد. گفتم «شروع کن تا من بیایم.»
خودم را با لیلا مشغول کردم. یکی دوباری که رفتم و آمدم دیدم نشسته و هنوز پوتینهایش را درنیاورده. پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همانجا، دم در، با پوتین خوابش برده.
محمد صدوقی
روز گله کردم که «کم هستی و وقتی هستی هم کم حرف میزنی.» خندید و گفت «یک علت ابراز نکردنم، این است که نمیخواهم تو زیاد به من وابسته بشوی.»
گفتم «چه تو بخواهی و چه نخواهی، این وابستگی ایجاد میشود. این طبیعی است که دلم برایت تنگ بشود.»
گفت «خودم هم این احساس را دارم، ولی نمیخواهم قاطی این بازیها بشوم. از این گذشته میخواهم بعدها اگر بدون من بودی، بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری.»
قاصدک
دست و صورتش را شست و گفت «منتظرت بودم بیایی باهم غذا بخوریم.»
همیشه اینطوری بود. چه نسبت به من، چه پدر و مادرش. تا نمینشستیم، شروع نمیکرد. نشستم، دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید.
محمد صدوقی
مادرم همیشه میگفت «بین بچههایم تو از همه سختگیرتر بودی، حتا در انتخاب لباس.» اما حالا که دلم گواهی میداد این آدم میتواند مرد زندگیم باشد، بقیهی چیزها فرع قضیه بود.
محمد صدوقی
حجم
۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
حجم
۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰۵۰%
تومان