بریدههایی از کتاب تبسمهای جبهه
۴٫۷
(۱۴)
اواخر فرودین سال ۶۷، چیزی به آخرای جنگ نمونده بود. سه چهارسالی میشد با "مسعود دهنمکی" توی جبهه رفیق شده بودم. از والفجر هشت و کربلای پنج تا ...
مسعود واسه خودش داستانی داشت!
اون موقعها، باباش برای اینکه خرش کنه تا نره جبهه، یه موتور "یاماها ۱۰۰" براش خریده بود. مسعود که ظاهراً تا اون روزا دوچرخه هم سوار نشده بود، یکدفعه شد موتورسوار! اونم چه موتورسواری!
وقتی فرمون موتور رو میچرخوند، فکر میکرد فرمونش لقّه و خرابه که اینور اونور میشه!
مرئوف خدا
سیبزمینیها بهسادگی نمیپختند و زیر پوستشان آبی لیچ انداخته بود که نشان میداد چندروز است دستبهدست شدهاند. مهدی گفت:
- حاجی جون، چیز دیگهای نداری بخوریم؟
که پیرمرد با بدخُلقی گفت: "نهخیر. میخوای براتون جوجهکباب سفارش بدم؟ اینا مال بیتالماله. نمیشه ریختشون دور که. یکی باید اینا رو بخوره."
مهدی بیشتر عصبانی شد و گفت:
- کُشتی ما رو با این بیتالمالت. این سیبزمینیها رو گاو بخوره، تا صبح به آروغ زدن میافته، اونوقت میدی ما بخوریم که در بیتالمال اسراف نشه؟
همهٔ بچههایی که پشت سر ما بودند، زدند زیر خنده.
علیرضا گلرنگیان
در همین حین یکی از بچههای آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمیخواند و فقط برای اذیت، در صفاول پشتسر امامجماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ، انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همانحال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، بهخود فشار میآوردند تا جلوی خندهشان را بگیرند.
تشهد که گفته شد، امامجماعت خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده است؛ بریدهبریده گفت:
- بِحَول ... بِحَول ... بِحَول ...
و نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید و همه بهدنبال او که اینکار را کرده بود، دویدند که از سنگر در رفت.
علیرضا گلرنگیان
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه