کتاب تبسمهای جبهه
۴٫۷
(۱۴)
خواندن نظراتدر سیاهی شب و دقایقی قبل از حرکت، فرمانده گروهان مقابل نیروها که روی خاکریز لم داده بودند، ایستاد و شروع کرد به سخنرانی. از طرز صحبتش میشد فهمید تا آن زمان جایی سخنرانی نکرده و انگار تا حالا با بسیجیها دمخور نبوده. با تِتهپِته گفت:
- اگه ببینم کسی فکر فرار بهسرش زده و بخواد عقبنشینی کنه، خودم از پشت میزنم توی سرش. فرار بی فرار. فهمیدین؟
سیّد جواد
یکی از بچهها بیرون به سنگر تکیه داده بود که یکباره سقف فروریخت. اول فریادها یا اباالفضل بود، ولی وقتی فهمیدند کسی چیزیش نشده، مبدل شد به خنده و قهقهه.
سیّد جواد
فردا همگی عازم جبهه بودیم. فقط امامجماعت میماند و عبدالله و دو سه تا مثل همدیگر. همانهایی که بهقول بچههای جبهه:
"توی صف نمازجماعت محکم شعار میدهند "ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند ... ما میمونیم در تهران، امام تنها نماند."
آبرنگ
آنطور که متوجه شدم، نامش "عباس دائمالحضور" بود، اما برخلاف نامش، همیشه در صبحگاه غایب بود. همین را برای اینکه زودتر باهم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم. گفتم:
- میگن کچله اسمش رو میذاره زلفعلی. خوبه تو هم اسمت رو عوض کنی و بذاری عباس دائمالغیوب.
ثنا
آتش عشق اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بیحاصل ما این همه افسانه نداشت
کاش مثل شهید، شهید باشم...
- راستی داودآبادی، تو با این هیکل گُندهات، بایس کولهپشتیات رو بندازی پشتت و بدوی توی خاکریز و بری جلوی سنگرا وایسی بگی: "آخ بازم مدرسم دیر شد، حالا چیکار کنم؟
علیرضا گلرنگیان
دیگر فرصت برخاستن و تغییر جا نبود. خمپاره درست وسط آبگرفتگی و فاضلاب تلنبار شده فرودآمد و با انفجار خود، هرچه گند و کثافت بود، بر سرم باریدن گرفت.
حالم داشت به هم میخورد. اعصابم خورد شد. رویم نمیشد با آن اوضاع به سنگر بروم. هنوز وارد سنگر نشده بودم که داد همه درآمد. اول اجازه ندادند وارد شوم، ولی وقتی صدای ته قبضهٔ کاتیوشا آمد، سریع پریدم وسط جمعشان که آن بیچارهها هم آلوده شدند و دیگر نمیتوانستند به من گیر بدهند و اَه و تُف کنند!
علیرضا گلرنگیان
حاجی با دست به پشتم زد و گفت:
صبر کن الان بهش نشون میدم.
بلند شد، کنار فرمانده گروهان رفت و درحالی که دستش را بر شانهٔ او میزد، با لهجهٔ اصفهانی شروع بهصحبت کرد:
- این فرمانده ماست و راست میگه. اگه فکر فرار بهسر کسی بزنه، من میدونم با اون. همین پدرسوخته رو میبینید؟ اگه بخواد در بره، خودم با تیر میزنم توی کلهٔ پوکش.
Chamran_lover
به بریدگی خاکریز زُل زده بودم که ناگهان دستی که به پشتم خورد، مرا از افکار درهم و برهم بازداشت. فرمانده گردان بود؛ داد زد: "برو ..."
چهقدر این کلمهٔ کوتاه، عملش سخت بود.
zahhonra
چند روز بعد، وقتی "سیدحمید قریشی" از بچههای گروهان را که کمی زبانش لکنت داشت، دیدم، پرسیدم از سعید دلخوانی خبری دارد یا نه. او که هیجانی شده بود، گفت:
- سعید دستش تی تی تی تی تی تیر خورده.
که خندهام گرفت و گفتم:
ا- ُوووَه ... سعید این همه تیر خورده؟!
خودش هم خندهاش گرفت.
مرئوف خدا
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۹۰ صفحه