بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مطلقا تقریبا | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مطلقا تقریبا

بریده‌هایی از کتاب مطلقا تقریبا

۴٫۴
(۱۲۴)
فکر می‌کنم همون جوری که هستی، معرکه‌ای
لیلی
«هر کسی حق داره که گاه‌گاهی یه روزِ غصه خوردن داشته باشه. گاهی مشکلات اون‌قدر بزرگن که برای آدم دل و دماغ نمی‌مونه. گاهی تنها راهِ بهتر کردن اوضاع اینه که به خودت فرصت بدی یه خرده غمگین باشی.»
لیلی
حتی اسمی هم از چهل و دو هزار نقاشی قدیمی رنگ روغن نیاوردم که از روی آن مردهای از خود راضی کشیده بودند که یقه‌های خز داشتند و حالا دیگر مرده بودند و هیچ‌کس به آنها اهمیت نمی‌داد. آن‌قدر کسل‌کننده بودند که اگر کسی می‌ایستاد و به همه‌شان نگاه می‌کرد، از حال می‌رفت. تازه یک چیزی حدود شش تا اتاق کامل پر از صندلی هم بود. صندلی. موزهٔ تاریخ طبیعی بهتر بود. موزهٔ دریا، هوا و فضا حتی از آن هم بهتر بود. از همه بیشتر دوستش داشتم. فقط یک بار، یک سال و نیم پیش، با پدرم رفته بودم آنجا اما هنوز ماکتِ هواپیمایی را که از فروشگاه هدیهٔ موزه خریدم، داشتم. یک صاعقه A۱۰ واقعی. چیزی نمانده بود من و پدر سر هم کردنش را تمام کنیم.
کرم کتاب
من در تمام زندگی، همیشه چیزی نمانده بوده‌ام.
جوراب
«نمی‌گم بقیه بچه‌ها بعضی وقت‌ها بدجنسی نمی‌کنن، گاهی مردم حرف‌های خیلی زشتی می‌زنن.» سرم را انداختم پایین و به دستمالم نگاه کردم. «اما تو خودت رو می‌شناسی، آلبی. ارزش خودت رو می‌دونی. لااقل امیدوارم این‌طور باشه.» دستمال را یک بار روی خودش تا کردم، بعدش دو بار، بعد سه بار. «و تویی که تصمیم می‌گیری چه کلمه‌هایی ناراحتت می‌کنن. اگه از من بپرسی، منگل یه ذره هم نباید ناراحتت کنه.»
Massoume
درن آکلمان دیگر به من "عقب‌افتاده" نمی‌گوید، اما به نظرم شاید چیزی که باید ممنوع می‌شد، کلمات نبودند.
Massoume
«مراقب باش، باشه؟» گفتم: «مراقب چی؟» چیزی نمی‌دیدم که بخواهم مراقبش باشم. نه سگی بود که بخواهد گازم بگیرد و نه چالهٔ گل‌آلودی که بیفتم توی آن یا از این‌جور چیزها. کالیستا آشغالِ هله هوله‌هایی را که خورده بودیم داد دستم و از راه باریکه راه افتادیم و برگشتیم طرف ساختمان خودمان. کالیستا آهسته گفت: «بعضی وقت‌ها...» بعد ایستاد و به سطل آشغال اشاره کرد و من آشغال‌ها را پرت کردم توی سطل. «بعضی وقت‌ها مهربونی آدم‌ها همیشه دلایل خوبی نداره.»
Massoume
«بعضی آدم‌ها تو هیچی خیلی عالی نیستند. بعضی آدم‌ها فقط خیلی دونات دوست دارند.»
Massoume
دختره به من گفت: «فقط قراره وقتمون رو با هم بگذرونیم. می‌یام مدرسه دنبالت، شاید یه خرده باهم بریم پارک، تو مشق‌هات کمکت می‌کنم.» مادر وقتی آب روی یخ می‌ریخت، گفت: «می‌تونه کمکت کنه برای درس‌هات کارت ـ واژه درست کنی.» دماغم را مچاله کردم. دختره دنبال حرفش را گرفت: «و وقت‌هایی که پدر و مادرت ناچارند دیر از سر کار برگردند، ما باهم شام درست می‌کنیم و بازی می‌کنیم. منوپولی داری؟ من عاشق منوپولی‌ام.» گفتم: «این که شد دایه!»
المپیان؟:)
یک بار پدربزرگ‌پارک به مادرم گفت: «توی یه کپه سنگ، همه که نمی‌تونن سنگِ بالایی باشن، بعضی‌ها باید سنگ زیری باشن که بالایی‌ها رو نگه دارن.» خیال می‌کردند خوابم، یا شاید هم خیال می‌کردند نمی‌شنوم. نمی‌دانم؛ اما گوش‌های من تیزند.
المپیان؟:)
تپ، تپ. اگر خوب گوش می‌دادم، وقتی پدربزرگ‌پارک لیوانش را می‌برد بالا که نوشیدنی‌اش را بخورد، صدای تق‌تق یخ را می‌شنیدم. تپ. اتاق نشیمن یک مدت طولانی ساکت شد، هیچ‌کس حرف نمی‌زد، فقط صدای یخ می‌آمد. رسیدم به آخرین سرباز، اما همان موقع دوباره نچیدمشان. زل زدم به سربازها که یک‌وری یا دمر روی تخت افتاده بودند. آن موقع‌ها که تازه یاد گرفته بودم اسمم را بنویسم، روی پای بعضی‌هایشان با ماژیک سیاه حرف اول اسمم را نوشته بودم. A به جای آلبی. اتاق نشیمن آن‌قدر ساکت ماند که فکر کردم مادرم خوابیده و پدربزرگ‌پارک مثل باقی وقت‌هایی که می‌آمد دیدنمان، تنهایی نشسته آنجا و یواش یواش نوشیدنی‌اش را تا ته می‌خورد، تا وقتی تمام یخ‌ها آب شوند.
💕Adrien💕
یک بار پدربزرگ‌پارک به مادرم گفت: «توی یه کپه سنگ، همه که نمی‌تونن سنگِ بالایی باشن، بعضی‌ها باید سنگ زیری باشن که بالایی‌ها رو نگه دارن.» خیال می‌کردند خوابم، یا شاید هم خیال می‌کردند نمی‌شنوم. نمی‌دانم؛ اما گوش‌های من تیزند. توی اتاق خوابم نشسته بودم و سربازهای پلاستیکی را یکی یکی از لبِ پنجره می‌انداختم پایین. پدر می‌گفت دیگر بزرگ شده‌ام، نباید با آنها بازی کنم. برای همین با آنها بازی نمی‌کردم، فقط می‌زدم بیفتند روی روتختی. تپ، تپ، تپ. اما این کار را بی سر و صدا می‌کردم. نمی‌خواستم کسی بشنود. تپ... تپ. نمی‌دانستم چرا، اما صدای حرف زدنشان را که از اتاق نشیمن می‌شنیدم تنم از تو سنگین می‌شد. شاید هم از بیرون سنگین می‌شد، انگار یک چیزی رویم بود و فشارم می‌داد. اما واقعاً هیچی غیر از هوا دور و برم نبود.
💕Adrien💕
«هر کسی حق داره که گاه‌گاهی یه روزِ غصه خوردن داشته باشه. گاهی مشکلات اون‌قدر بزرگن که برای آدم دل و دماغ نمی‌مونه. گاهی تنها راهِ بهتر کردن اوضاع اینه که به خودت فرصت بدی یه خرده غمگین باشی.»
_mikw
فکر کنم کار سخت برات تو زندگی این نیست که همون چیزی بشی که دلت می‌خواد، کار سخت اینه که بفهمی دلت می‌خواد چی بشی. وقتی بفهمی واقعاً حقیقتاً چی می‌خوای، می‌دونم که به دستش می‌یاری.
Agness
وقتی تلویزیون مقوایی را که کالیستا درست کرده بود به چارچوبِ درِ اتاق خوابم تکیه دادم و دمر دراز کشیدم، می‌توانستم از کانالی که اتاق نشیمن را نشان می‌داد، تا ته راهرو را ببینم. توی این کانال، پدر روی تردمیل بود و می‌دوید، می‌دوید، می‌دوید و زیر بغل‌هایش عرق می‌کرد. نه به تلفن جواب می‌داد وقتی زنگ می‌زد، نه حواسش به شیر آب بود که توی آشپزخانه چکه می‌کرد و اعصاب مادر را خرد کرده بود، نه می‌پرسید که سرِ جعبهٔ صاعقه ۱۰‌A که رویش پاپیون داشت چه بلایی آمده، نه می‌دید که من بیست دقیقه است کف اتاق خوابم دراز کشیدم و از توی تلویزیون مقوایی بر و بر نگاهش می‌کنم. تمام دکمه‌های روی کنترلِ مقوایی کالیستا را فشار دادم، اما برنامهٔ آن کانال هیچ‌وقت عوض نشد.
yara.
مادر یک مدتی با من کَل‌کَل کرد، اما وقتی قیمت آدم‌آهنی‌های بوکسور را دید، گفت فکر می‌کند یک هدیه بس باشد.
._.
«آلبی، فکر کنم کار سخت برات تو زندگی این نیست که همون چیزی بشی که دلت می‌خواد، کار سخت اینه که بفهمی دلت می‌خواد چی بشی. وقتی بفهمی واقعاً حقیقتاً چی می‌خوای، می‌دونم که به دستش می‌یاری.»
fahime
اگه آدم اون جایی که هست نباشه، به جایی که می‌خواد بره نمی‌رسه.
Hosna.Thr
آدم‌های خوب کاری نمی‌کنند که بقیه به جای جیش کردن با پچ‌پچ سرشان داد بکشند.
S.R
ـ اگه آدم اون جایی که هست نباشه، به جایی که می‌خواد بره نمی‌رسه.
سپیده

حجم

۲۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان