سنبلسادات در پستو میخواند و من به صدای او دل میدادم و هروقت تنها میشدم به صدای کِرمها گوش میکردم، به خِشخِشجویدن برگها. آنقدر در تاریکی میخواندم تا صدای من هم باز شود و بتوانم چون عمهعطریه، ملاباجی شوم. اما کِرم من هیچوقت نتوانست پیلهٔ تنهاییاش را بِدرَد و پروانهای بر گرد سیدالشهدا شود. بعد هم که به طهران آمدیم، مادرشوهرم که خدا از سر تقصیراتش بگذرد، چنان با چپق سنگینش بر سرم کوبید که سوی چشمم رفت و دیگر راه و چاه خودم را هم گُم کردم، بماند خواندن روضه یا تعزیهخوان شدن.
N
سفرهٔ مردانه را گسترده بودند که اردوان از راه رسید. از مقابل مطبخ که رد میشد گلبخت کنار دیگ غذا ایستاده بود. حوروَش در دیگ را برداشت و مرد، در میان بخار غذا رُخ دختری را دید. سریع سر را به زیر انداخت و تصویر دختر در سرش بخار شد و تا ستارههای آسمان بالا رفت.
N
چند سال قبل یکی از کنیزان مهدعلیا بزرگترین و گرانقیمتترین کاسهٔ چینی آبدارخانهٔ او را شکسته و از ترسش به شاهعبدالعظیم رفته و بَست نشسته بود. سلطان هم با مهدعلیا شُور کرده بود که برای جلوگیری از چنین قضایایی یک امامزاده در اندرونی درست کنند تا زنان به هوای زیارت فرسنگها دور نشوند.
گیله مرد