چراکه شنیده بود چند زن صداقشان را به شوهرانشان بخشیدهاند تا اجازه دیدن آن تعزیه را بگیرند.
آسمان
در کنار مَلکزادهخانم بودن شور دیگری داشت. او دلسوختهٔ واقعی بود. با اینکه چهار بار به دلخواه سلطان، به عقد وزرای او درآمده بود، هنوز در خانهٔ یحییخان مشیرالدوله، عکس امیرِ شهید در سرسرای خانهاش بود.
آسمان
فکر میکرد شاهی که خانهاش به آن بزرگی است و آن تعداد زن و بچه دارد، باید قد یک دیو بزرگ باشد.
آسمان
جز مادرش که مدام غم او را میخورد، ندیمهای داشت تا از غصههایش بگوید و اندوهش فروکش کند.
آسمان
آینه رک و راست، حماقتی به قامت یک عمر را برابرش گذاشت.
sunlight
اگر زایندهرود در چشمانم بود، فیالحال میخشکید.
totoro
گلبخت با دیدن سرخی درون جامها پنداشت خون سرخ به جوش آمدهٔ اوست. دیگر تحمل نگاههای پیرمرد را نداشت که حتی از میان سکمهدوزیهای ریز روبندش، گویی اجزای چهرهٔ او را بیرون میکشید.
آسمان
- من تعزیهخوان مردم در تکیهٔ پاچنار و پامنار و تکیهٔ میرزاآغاسی هستم. نه تعزیهخوان شاهی که دلش زیاده خوش است و برای نشان دادن جاه و جلالش نزد وزرا و سفرا، چنان تکیه را به زر و زیور آراسته که به کاخ تنه میزند. هیچ میدانستید صندلیهای میان تعزیه همه آب طلا داده شدهاند؟
دختر به یاد صندلی طلای سلطان افتاد. از بس در کاخ زر و زیور دیده بود، به خیالش تکیهٔ سیدالشهدا نیز باید در خور کاخنشینان باشد.
maryhzd
راست است که زن جوان، مرد پیر را به جوانی میرساند؟
- دروغ از این کثیفتر نشنیدهام. طبابت از این زیباتر و زشتتر ندیدهام.
مستاصل!
از سلطانی که هفتهها از حرمخانه بیرون نمیرود جز این انتظاری نیست. مراودهاش با زنان بیشتر است تا با رجال و سیاسیون!
مستاصل!