وحشتی که ذهن میسازه، همیشه بدتر از چیزیه که واقعاً وجود داره.
پرستو یاوری
وحشتی که ذهن میسازه، همیشه بدتر از چیزیه که واقعاً وجود داره
n re
فکر کردم چقدر عجیبه که پدر مادرا فکر میکنن بچههاشونو میشناسن و اونا رو درک میکنن. مگه یادشون نمیآد یه روزی هجدهساله بودهن؟ یا پونزدهساله، یا مثلاً دوازدهساله؟ شاید بچهداشتن باعث میشه فراموش کنن خودشونام یه روزی بچه بودهن. من هفدهسالگیِ تو و سیزدهسالگیِ خودمو خوب یادمه؛ مطمئنم بابا و مامان اصلاً نمیدونستن ما کی هستیم.
amin
«چرا، هست. چرا وقتی یه مردِ زندار با زنِ دیگهای رابطهی عاشقانه برقرار میکنه، همسرش از اون زن متنفر میشه؟ چرا از شوهرش متنفر نمیشه؟ اون کسیه که بهش خیانت کرده. اون کسیه که قسم خورده دوسش داشته باشه و تحت هر شرایطی تا ابد کنارش بمونه. پس چرا نباید اون از صخرههای لعنتی پرت شه توی آب؟!»
marie45
ولی داستانای آدمبزرگا پُر بود از این اتفاقات احمقانه؛ بچهها رو دم درِمدرسه نگه میدارن و بعد برشون میگردونن خونههاشون، چون رنگ پوستشون اونی نیست که باید باشه... مردم رو میزنن و میکُشن، چون خدایی که میپرستن اونی نیست که باید باشه.
Azar
«خب افسردگی مسألهی پیچیدهایه.»
n re
تا قبل از اینکه زندگیاش از هم بپاشد، نفهمیده بود که غموغصه چقدر میتواند ناجور باشد...
n re
احساس میکنم انگیزهی اینکه خودمو رها کنم و بذارم از هم بپاشم ـ وقتی شروع بشه ـ دیگه هیچوقت متوقف نمیشه.
n re
حالا دیگر میدانیم که خاطرات ثابت نمیمانند، یا حتا مثل قوطیهای کنسروِ توی قفسه منجمد نمیشوند. خاطرات دگرگون میشوند، در هم میریزند، به هم میآمیزند و با هر یادآوری، دوباره جان میگیرند.
kiana
خاطرات ثابت نمیمانند، یا حتا مثل قوطیهای کنسروِ توی قفسه منجمد نمیشوند. خاطرات دگرگون میشوند، در هم میریزند، به هم میآمیزند و با هر یادآوری، دوباره جان میگیرند
غزل