بریدههایی از کتاب پسرک فلافلفروش
۴٫۷
(۸۶۸)
جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد در پیش داریم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زیرا همه چیز لحظهٔ آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت.
حتی در جهاد با دشمنها احتمال میرود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید، چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشد یعنی برای شیطان رفته و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن! آنها اهل شیطان هستند و ما هم شیطانی.
Fatemeh Eshghabadi
آخرین بار وقتی هادی به نجف رفت، یک وصیتنامه با دستخط کاملاً معمولی که پاکنویس هم نشده بود داخل کمد پیدا کردیم.
در آنجا نوشته بود: حجابهای امروزی بوی حضرت زهرا (س) نمیدهد حجابتان را زهرایی کنید.
پیرو خط ولایت فقیه باشید. اگر دنبال این مسیر باشید، به آن چیزی که میخواهید میرسید همانطور که من رسیدم. راهپیمایی نُه دی یادتان نرود.
Fatemeh Eshghabadi
انسان در ابتدای راه سکوت را بر هر کاری مقدم بدارد.
Fatemeh Eshghabadi
همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الّا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمیشود.
Fatemeh Eshghabadi
مؤمن شادیهایش در چهرهاش و حزن و اندوهش در درونش میباشد.
Fatemeh Eshghabadi
دنبال شُهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد
Fatemeh Eshghabadi
وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همین دنیا آن را آشکار میکند.
Fatemeh Eshghabadi
همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سر شانهٔ من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست.
برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمیشناختم. بعد هم بیاختیار پاکت را گرفتم.
هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم.
در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است!
هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست.
من برای این مردم ضعیف، ولی با ایمان کار میکنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و میفرسته!
خیره شدم توی صورتش. من میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد.
فرشته هستم
من فقط نگاهش میکردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط میخندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا میافتم حال و روز من عوض میشود.
آن شب هادی گفت: حاج باقر، یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم.
آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلاً هم حرفی دربارهٔ پول با مولا امیرالمؤمنین (ع) نزدم.
فرشته هستم
یک بار با او بحث کردم که چرا برای کار لولهکشی پول نمیگیری؟ خُب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و...
هادی خندید و گفت: خدا خودش میرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش میرسونه؟
بعد با لحنی تندگفتم: ما هم بچهآخوند هستیم و این روایتها را شنیدهایم. اما آدم باید برای کار و زندگیاش برنامهریزی کنه، تو پسفردا میخوای زن بگیری و...
هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.
فرشته هستم
بعد گفت: یه نگاه حرام آدم رو خیلی عقب میاندازه.
zeynab
واقعاً توکل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد.
ناسور
دنبال شُهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد
AMIR SAJJADI
هادی حدود دو ماه پیش ما در تهران بود. یادم هست روزهای آخر خیلی دلش برای نجف تنگ شده بود.
انگار او را از بهشت بیرون کردهاند. کارهایش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آمادهٔ بازگشت به نجف شد.
یا فارس الحجاز ادرکنی
: آدمی که ساکن نجف شده نمیتواند جای دیگری برود.
الهه
نفوذ برخی از عمامههای انگلیسی و افراد سادهلوحی که از دشمنان اسلام پول میگیرند تا تفرقه ایجاد کنند اشاره کرد و ادامه داد: مدتی قبل شخصی میآمد نجف و به جای ارشاد طلبهها و... تنها کارش این شده بود که به مقام معظم رهبری اهانت کند!
او انگار وظیفه داشت تا همهٔ مشکلات امت اسلامی را به گردن ایشان بیندازد
پروانه
یک هفته بعد از شهادت خوابش را دیدم.
در خواب نمیدانستم هادی شهید شده. گفتم: شما کجایی، چی شد، نیستی؟
لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزوم رسیدم.
محمد فلاح پور
یک بار با او بحث کردم که چرا برای کار لولهکشی پول نمیگیری؟ خُب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و...
هادی خندید و گفت: خدا خودش میرسونه.
دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش میرسونه؟
بعد با لحنی تندگفتم: ما هم بچهآخوند هستیم و این روایتها را شنیدهایم. اما آدم باید برای کار و زندگیاش برنامهریزی کنه، تو پسفردا میخوای زن بگیری و...
هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته.
من فقط نگاهش میکردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط میخندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا میافتم حال و روز من عوض میشود.
محمد فلاح پور
دوستانش میگفتند این جوان طلبهٔ سختکوشی است، اما شهریه نمیگیرد.
یک بار گفتم: آخه برای چی شهریه نمیگیری؟
گفت: من هنوز به اون درجه نرسیدم که از پول امام زمان (عج) استفاده کنم. گفتم: خُب خرجی چی کار میکنی؟ خندید و گفت: میگذرونیم...
یک روز هادی آمد و گفت: اگه کسی کار لولهکشی داشت بگو من انجام میدم، بدون هزینه. فقط تو روزهای آخر هفته.
محمد فلاح پور
متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر میکنم حالت سوختگی داشت. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم.
هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام؟
گفتم: با کمال میل، بفرمایید.
هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیادهروی تا نجف تعریف میکرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود!
صحبتهای هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که میبینم. سوخته؟
نمیخواست جواب بده و موضوع را عوض میکرد. اما من همچنان اصرار میکردم.
بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم!
مدتی قبل در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. میگفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چارهای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم!
من مات و مبهوت به هادی نگاه میکردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود.
محمد فلاح پور
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان